فصل سوم: سلام آشنایی [نیمه‌ی جان من]

363 89 388
                                    

. از یک شبگرد🖋

مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستاره‌دارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.

♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧

♤فصل سوم: سلام آشنایی♤

●♤•پارت اول•♤●

♧•●•نیمه‌ی جان من•●•♧
.
.
.

_چه پسری...

_چه شکار بِکری...

_چه گوشت تازه‌ای...

_بدنش رو ببین...

_با این همه زیبای، باید امگا باشه...

_صورتش رو ببین، هر فاحشه‌ای خونه‌ای ببریمش، برای همچین تیکه‌ای یه صندوق جواهر و طلا میگیریم!

_قبل از اینکه مزش کنم؟ من ازش نمیگذرم...

_معلومه که ازش نمیگذریم...

_هنوز ارباب نیومده، وقت داریم...

زین از گیجی و بی‌حالی داشت به خودش میومد، گرد و خاکی که توی چشمش رفته پلک زدن رو براش مثل شکنجه کرده بود

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

زین از گیجی و بی‌حالی داشت به خودش میومد، گرد و خاکی که توی چشمش رفته پلک زدن رو براش مثل شکنجه کرده بود. اونقدر تند تند نفس زده و سعی کرد که از دست اون‌ها فرار کنه، برای چند ثانیه سرگیجه گرفت و دنیا براش تاریک شد.

با حس کردن انگشت زبر و محکمی که روی گلو و شیار قفسه‌ی سینش نشست، یک آن به خودش اومد. دو نفر چپ و راستش، هر کدوم یه بازوش رو گرفته بودن و اون انگشت آزاردهنده، از بین یقه‌ی باز لباسش وارد شد و تا بین سینش پایین خزید. حس عذاب آوری که باعث میشد حالت تهوع پیدا کنه... یه انگشت غریبه و متجاوز که روی پوست نرم و سفیدش داشت بی اجازه حرکت میکرد و انگار میخواست رد خودش رو با فشار جا بذاره...

چشم‌هاش به خوبی نمیدیدن و اخم‌هاش به شدت توی هم رفت. خواست خودش رو رها کنه، پیچی به کمرش داد که دوتا دست دیگه محکم کمرش رو نگه داشتن. زین شروع به اعتراض و فریاد کرد و یکیشون خواست دستش رو روی دهنش بذاره اما اونی که انگشتش رو روی بدنش میکشید از این فریادها لذت میبرد و مانعش شد...

The Vagrant Where stories live. Discover now