. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل دوم: اسارت♤
●♤•پارت هفتم•♤●
♧•●•خلوتگاه اقرار•●•♧
.
.
.مارگارت با بهت به اون جمعیت نگاه میکرد... فریادهای کلمهی "مرگ" با مشتهای بسته به هوا میرفت. صدای همهمهی توی اون کوچه پیچید و نظر هر عابری رو به خودش جلب کرد!
مردم کنجکاور داخل بار میومدن و صاحب بار از پشت پیشخوان به همهمهای که نمیتونست کنترل بکنه خیره بود. توی کوچه دو نفر از نگهبانهای شهر در حال سر کشی بودن که متوجه جمعیت و فریادها شدن...
وسط میدان عدالت که به اسم مجسمهی بزرگ اون بود؛ یعنی تندیس عدالت، بادی صحراگرد پیچید. این تندیس بزرگ از زنی بود حامل یه شمشیر توی دست چپش و ترازویی توی دست راستش. چشمهاش با دستمالی بسته بود و رو به مشرق، ایستاده، نوک پیکان شمشیرش به طرف ستارهی شمالی بود.روی پای راست ایستاده اما فقط نوک پای چپش روی زمین بود و تمام طرحهای لباسش ریزکاری از پرچم و نماد سندن داشت، تمام جزئیات اون تندیس دلیل داشت و سمبلیک بود.
باد لای لولاهای ترازو پیچید و اون رو از تعادل خارج کرد... همزمان با فریادهای "مرگ... مرگ" شنهای صحرایی توی کاسهی ترازو به جنب و جوش افتاده بود و داست شکلی نو میگرفت. طرحی که آشفته و بدریخت، حاصل موج فریاد نفرت و خشم مردم بود.خورشید داشت نم نم روشناییش رو از سینهی شهر میچید و افول میکرد.
توی همهمه،
سراسیمگی
و بینظمیِ چنگ انداخته زده روی کوچه، ناگهان صدای شیههی اسب و شیپورهای بلندی پیچید که مثل زنگ اخطار بود. این نوا توی کوچه و چند کوچه اونطرفتر طنین انداخت و به قدری بلند بود که دل رو بلرزونه و موج صداش توی طیفی دلهره آور بود که باعث میشد تشویشی به ذهن هرکسی که میشنوه، بیوفته...
ESTÁS LEYENDO
The Vagrant
Fanfic•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...