. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل دوم: اسارت♤
●♤•پارت سوم•♤●
♧•●•آواره و آلفا•●•♧
.
.
."به شهر من خوش اومدی!"
این جمله توی ذهن زین تکرار شد. تمام کلماتش...
لحن صداش وقت گفتنش
و حالت چهرش...
شهر من؟
اون مرد کی بود؟
زین کجا بود؟ هنوز توی سندنه؟
اون قطره اشک روی گونشو طی کرد و به کنار خط فک خوش فرمش رسید؛ بیهوش شدن و به هوش اومدن تو جایی ناشناس، حس ترسناکی بود... اینکه ندونی کجایی و چرا، چی ممکنه ازت بخوان و سرنوشتت توی دست اونهاست اونم تو بیدفاعترین حالت ممکنت...
و این حالت، نه بخاطر بیهوش شدنش، نه زخم خطرناک و بازش، بلکه هیتش بود. اون خوب میدونست توی هیتش غريزه و گرگ درونش تماما روش غالب میشه و هیچ اختیاری برای کنترل خودش نداره پس تمام چیزی که میخواست ارضا شدن بود.عطر بدنش،
حال و هواش،
زیباییش که تشدید میشد...
همه و همه اون رو خواستنیتر و مقاومت رو مقابلش سخت میکرد؛ این بخشی از ماهیت امگاها بود. اگه ارضا میشدن اون حال و هوا تموم میشد و فروکش میکرد و اگه نه تا دو روز ادامه پیدا میکرد و براشون خیلی سخت بود.
بعد تموم شدنش دیگه چیزی از اتفاقاتی که توی هیتشون افتاده، یادشون نمیموند.
زین تمام اون سالهای قبل از شونزده سالگیش این روزها رو تنهایی میگذروند و اندی همیشه مراقبش بود لباسهاش تا حدی مانع رسیدن بوی بدنش و سرپناهی که براش میساختن، پنهونش میکرد...
KAMU SEDANG MEMBACA
The Vagrant
Fiksi Penggemar•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...