. از یک شبگرد🖋
مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستارهدارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧
♤فصل دوم: اسارت♤
●♤•پارت اول•♤●
♧•●•باران بعد از طوفان•●•♧
.
.
.
طوفان شن کوران میکرد و همه جا رو گرفته بود. این برزخ بلا مثل آتیش به همه جا شعله میکشید...
جوری به در و دیوارها میساید که انگار میخواست اونا رو با شنها از جا بکنه و به نیستی ببره...مردم توی خونهها پناه گرفته و اینجور وقتها تمام منفذهای در و پنجره های رو با پارچه و پوشال قطور و خیس میگرفتن تا مانع نفوذ اون به خونهها بشن...
جدا از این توی تمام شهر برای اینجور مواقع روبندهایی مخصوص بود که مردم خیس کرده و میبستن تا ریههاشون اذیت نشه... اونها همینطور چشم هاشون رو زود به زود میشستن یا چشم بسته منتظر تموم شدن طوفان کنار هم توی محل امنشون مینشستن!البته که یکی از دلایل بیش از حد مرتفع بودن دیوارهای اطراف شهر همین طوفان شکن بودنش بود. مردم رو از شدت موج و طوفان حفظ میکرد... و حالا فقط آلودگی و گرد و خاکی که توی هوا بود باعث آزار میشد البته تا وقتی که توی شهر بودی جات امن بود.
مارگارت توی بار بزرگ وسط شهر کنار بقیه مردمی که اونجا بودن نشسته و تو ذهنش غوغا بود. از بعد رفتن زین با اسبش هرجایی که تونست رو دنبالش گشت ولی این کار مثل پیدا کردن سوزن توی انبار کاه بود... با شنیدن صدای جارچیها و اخطار طوفان، ناتوانیش رو بیشتر از همیشه حس کرد...
دیگه چیکار میونست بکنه؟ تسلیم تقدیر شد.
مضطرب و نگران روبندش رو زده و با تمام وجود توی دلش دعا میکرد بلایی سر اون پسر نیومده باشه... امگایی که یه نیمه شب توی زندگیش اومد و یه روز عصر ترکش کرد... چرا اینقدر دلنگران و دلتنگش بود؟
YOU ARE READING
The Vagrant
Fanfiction•●♤زین یه امگای تنهاست که خونه و پکی نداره و آوارست. هرچند وقت یه بار توی پکی میره و پنهانی مدتی اونجا میمونه همه چیز از وقتی شروع میشه که پاش به یه شهر بزرگ، محل زندگی یه پک متفاوت و خیلی قدرتمند، میرسه... اون به هیچ وجه خبر نداره که سرنوشتش قراره...