فصل دوم: اسارت [یک نگاه]

459 93 808
                                    

. از یک شبگرد🖋

مهربونام لطفا اگه پارت رو دوست داشتید ستاره‌دارش بکنید تا بالا بیاد و بقیه هم بتونن ببینن، نظرهای زیباتون رو بهم بگید.
.
.
.

♧•●•𝗧𝗵𝗲 𝘃𝗮𝗴𝗿𝗮𝗻𝘁•●•♧

♤فصل دوم: اسارت♤

●♤•پارت پنجم•♤●

♧•●•یک نگاه•●•♧
.
.
.

آفتاب از پشت تپه‌های طلایی بالا اومد و به درخشش دانه‌های شن ختم شد نفسی تازه از مشرق به صحرا دمید. باد روی دانه شن‌های آواره و بی‌سرزمین میوزید و اون‌ها به هر سمتی پرواز میکردن... بین این دانه‌ها یکیشون از آغوش باد جدا و توی حفره‌ی یه سنگ، اسیر شد‌!

 بین این دانه‌ها یکیشون از آغوش باد جدا و توی حفره‌ی یه سنگ، اسیر شد‌!

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

"زین"

زین با پیچیدن صدای اندی توی فکرش بیدار شد. توی تمام زندگیش هیچوقت شبی رو چنین جای راحت و تمییزی نگذرونده بود. سرش رو برگردوند و از پنجره به طلوع زیبای سندن نگاه کرد... اما با یادآوردی حس اسارت و بلاتکلیفیش، دلش گرفت.

دیشب توی این اتاق از ترس حضوری تاریک و بد داشت به خودش میلرزید، یعنی از این به بعد قرار بود سرنوشتش این باشه؟

ندونه چی ممکنه در انتظارش باشه؟

اون آواره‌ای توی اون صحرای بیکران بود ولی آزاد، حالا مونده بود که چطور توی این مدت زمان کوتاه همه چیزش رو از دست داد؟

آزادی،

رها بودن

دوست‌هاش و...

دلش برای اندی تنگ بود!

چاره‌ای جز انتظار نداشت و اونجا به این زندگی حس محکومیت میکرد. لباس خوابش رو با همون لباس مخصوصش عوض کرد، تمییز و سالم بود. از کولش نامه‌هاش رو بیرون کشیده و کنار پنجره مشغول خوندن دوباره‌ی یکی از اون‌ها شد:

 از کولش نامه‌هاش رو بیرون کشیده و کنار پنجره مشغول خوندن دوباره‌ی یکی از اون‌ها شد:

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
The Vagrant Onde histórias criam vida. Descubra agora