"کجا میری؟"
لویی در حالی که از کمد بیرون اومد و یه شلوار اسپدورت طوسی رو روی یه جامپر ساده پوشید، جواب داد: "دارم کلیفو میبرم قدم بزنیم".
اون با دیدن کلیف که پشت لویی میچرخه و دمشو تکون میده، خندشو خفه کرد.
"به نظر میرسه که شماها رابطه نزدیکی درست کردید." اون بدون تعهد نظر داد و زیر لحاف فرو رفت تا جایی که لبه ملحفه زیر چونشو لمس کرد.
"نه. این فقط برای پیاده روی روزانشه، و من نمیخوام تورو خسته کنه." لویی قبل از توضیح دادن اخم کرد، لحنش به آرومی صدای بارون بود.
"منو خسته کنه؟" خشمش به سختی یه ثانیه طول کشید، خستگی بدنشو فرا گرفت و خواب آلودگی رو در پی داشت.
"بخواب." اون میتونست بدون زحمت چرخیدن چشماشو از صدای لویی بفهمه، و همونقدر که دوست داشتنی بود،هری نمیتونست بیشتر از اینکه لویی به طرز دوست داشتنی ای اذیت شده بود، از فکر خواب شادمانه دهنش اب بیوفته."قبل از اینکه بفهمی برمیگردیم." به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
"میتونی برگشتنی چندتا کاپکیک بخری؟" قبل از اینکه لویی بتونه اتاقو ترک کنه، پرسید، و با چشمایی منتظر به آلفا خیره شد.
"توت فرنگی؟" اون قبل از به ارومی جواب مثبت دادن بهش فکر کرد.
"یادت باشه امشب میریم خونه." دوباره سرشو تکون داد، یکم جدی چون منصفانه نبود. اونا قرار بود برای دو روز آینده از نزدیکی شهر اشویل بازدید کنن، اما لویی فقط مجبور شد وقتشو کمتر کنه از اونجایی که کارش اینجا تموم شده بود و میخواست هر چه زودتر به بورجون برگرده، و اون باید یکم کارو تو خونه تموم میکرد.
"میخوای چیزی از شهر برات بیارم؟""نه." اون نفسشو بیرون داد.
"چطوره که من شصت عروسان گلدونی رو برای گلخونت بیارم خونه؟ فکر کنم اونا تمام وایبی که نیاز داری رو-"
"اونا احتمالا خیلی نامناسب به نظر میرسن، میدونی؟ بین تمام گلای قشنگ من زشتن." لویی که به وضوح ناراضی بود، چشماشو سمتش ریز کرد و گفت: "نمیدونم چرا انقدر از هر نوع گلی، مخصوصا از شصت عروسان بیآزار و شیرین اینقدر بیزاری." اون چیزی برای ایستادن دربرابرش نداشت، این فقط چیزی بود که به دست گرفته بود و میتونست از طریقش زنجیر لویی رو بکشه. لذت بخش بود که لویی با چشمای چین خورده و ابروهای تو هم رفته بهش نگاه کنه.
علاوه بر این، لویی به هیچ وجه نمیتونست به طور رندوم اسم هر گلی رو که قصد داشت به پایگاه این اتفاق معجزه آسایی که قبلا افتاده بود بیاره، بدونه. "از کجا میدونی که گل هایی که میکندی شصت عروسان بودن؟"لویی نگاهی پر از غرور و ناباوری جزئی بهش انداخت. "باید بدونی که اسم هر گلی رو که اونجاست میدونم."
"لویی، تو فکر کردی نرگس های زرد فقط گل های آفتابگردون ضعیفن." نمای بیرونی از خود راضی لویی یکم شکست و متزلزل شد، لویی دهنشو باز کرد، احتمالاً برای مقابله با یکی دیگه از اظهارات طعنه آمیزش که هیچوقت براش منطقی نبود.
"من اونموقع یکم بی سواد بودم." اگه امکانش بود، قلب هری قطعا با لحن صدای آلفا و بیان بدون نقابی که چهرشو نقاشی میکرد، ذوب میشد.
"شرط میبندم شصت عروسان تنها اسمیه که از هر وب سایتی که در حال دیدنش بودی یادته." خشم روی صورت آلفا بیشتر شد و ابروهاش به هم نزدیک شدن، واقعا ازادهنده بود.
YOU ARE READING
lilac 'm.preg' (persian translation)
Fanfiction[completed] [edited] به هری گفته شده که ازش چه توقعی میره. اون حتی قبل از تولدش با وارث پک تاملینسون نامزد شده بود. اون تو احاطه و دست پروردهی امگاهای مطیع، که تنها هدفشون تو زندگی خدمت به آلفاهاشون بود، یکی از هم نوع اونا شد. اون با یاد گرفتن ای...