لویی زیر لب زمزمه کرد: "باشه، دست از این کار بردار."
"چه کاری؟" اون با این جواب نفسی کشید و چشماشو به سمت امگا چرخوند که روز به روز دوروبرش به طرز وحشتناکی راحت میشد. "تو بهم خیره میشی و این باعث میشه بترسم." درست به موقع سرش رو بلند کرد تا سرخ شدن گونه های هری رو که با اظهار نظر کوچیکش بیشتر شد ببینه. در کمال تعجب، هری در عرض چند ثانیه خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد،صداش عمیق بود در حالی که صحبت میکرد.
"فقط به یه شرط."با این پیشنهاد، اخمی کرد، لبهاش به نشونه سرگرمی جمع شد و پسر رو با تکون دادن سر به ادامه کار تشویق کرد.
"تو باید بهم بگی چرا مرطوب کنندمو دزدیدی." با این کلمات یهویی و حیرت انگیز سرفه کرد و با عجله لیوان آب پرتقال رو بالا برد تا چند جرعه از نوشیدنی سرد بخوره تا خودشو آروم کنه (یا شاید برای نگه داشتن زمان). از کِی هری تبدیل به این لیتل شت گستاخ شده بود؟"من مرطوب کننده فاکیتو ندزدیدم. من یکی از اونارو برای همین فاک برات خریدم.به چه دلیل فاکی ای باید اونو ازت بدزدم؟ من معتقدم که کاملا قادر به خرید یه محصول کوفتی هستم." هری با این حرف لبخند زد. یکم تغییر جهت لب هاش که چال های گونه های سرخش رو به نمایش میذاشت.
"پس چطور بسته نیمه استفاده شدم رو زیر بالشت پیدا کردم؟" این کلمات با لبخندی پر از وقار و چشمای روشن و شاد همراه بود.
"دقیقا کی پیداش کردی؟" اون جواب داد و موقعیت پسر رو منعکس کرد و اون با چونه توی دستاش نشسته بود.
"وقتی که برای من یکی خریدی. یادته وقتی اونو گم کردم؟ و تو برای خریدن یکی از اونا بیرون رفتی و لاک ام آوردی، چون اونا تو حراج بودن؟یادته؟""نمیدونم دقیقا چجوری رفت اونجا، اما اگه بخوای میتونم یکی دیگه بخرم؟" اون به این امید پیشنهاد داد که موضوع فعلی گفتگو رو تغییر بده و جواب داد. هری از این حرف نیشش باز شد، و اگر این امکان وجود داشت قبل از اینکه جواب بده صورتش بیشتر درخشید.
"نه. به اندازه کافی دارم.""خوبه." زمزمه کرد و یه چنگال تخم مرغ دیگه تو دهنش کرد.
"اوه! و نایل به من گفت تولدت نزدیکه، چرا بهم نگفتی تولدت نزدیکه؟" دست لویی دور چنگالش محکم شد. اون ترجیح میداد هری این اطلاعات بی ارزش رو ندونه، اما، البته، نایل شیرین مجبور بود همه چیزو خراب کنه. این طور نبود که اون چیزی در برابر تولدها داشته باشه، در واقع، اون همیشه مشتاقانه منتظر تولدهاش بود، اما میدونست که هری چقدر بالاتر از اونه. اون میدونست که امگا صبحها اونو با یه بشقاب پنکیک خوشمزه بیدار میکنه و بعد براش کیک میپزه."فکر نمیکردم لازم باشه." در جواب زمزمه کرد و جرعه ای از چایش خورد.
"البته که لازمه! دونستن روز تولد همدیگه خیلی مهمه." هری با صدای جیر جیر برگشت، دستهاش دور فنجون داغ قهوه صبحگاهیش حلقه شده بود. با این حرف آهی کشید و قبل از اینکه برگرده تا صبحونشو تموم کنه، سرش رو برای تسلیم شدن تکون داد. "پس؟" به بالا نگاه کرد، وقتی چشماش به هری که حالا متعجب بود، خورد. پسرک مدام با انگشتراش ور میرفت (حلقه گارنت قرمز رو انداخته بود و لویی فکر میکرد به امگا میاد) صدای ضربه زدن پاهاش روی زمین بیشتر شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/317703202-288-k676506.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
lilac 'm.preg' (persian translation)
Fanfic[completed] [edited] به هری گفته شده که ازش چه توقعی میره. اون حتی قبل از تولدش با وارث پک تاملینسون نامزد شده بود. اون تو احاطه و دست پروردهی امگاهای مطیع، که تنها هدفشون تو زندگی خدمت به آلفاهاشون بود، یکی از هم نوع اونا شد. اون با یاد گرفتن ای...