chapter fifty-six

133 30 21
                                    

"اون خیلی کیوته." هری جیغ زد و خم شد تا پاپی رو بلند کنه. لویی که به لبه کاپوت ماشین تکیه داده بود، سعی کرد نگاهی به حیوون ترسیده بندازه.
"و کور،ظاهرا." اون غرید و به جوری که سگ فورا روی سینه هری آروم گرفت نگاه کرد. هری بهش هشدار داد: "نکن."
" تقریبا میتونستیم از روش رد شیم." اون سعی کرد از پروندش دفاع کنه. این به هری کاملا شوک وارد کرده بود، امگا هوشیار شد چون پاپی ظاهرا فکر میکرد که اگه مستقیما مقابل یه وسیله نقلیه در حال حرکت بایسته، بهترین کاره.

"ولی نشدیم." هری برگشت و پاپی رو با لمس های ظریف و چیزهای شیرین پر کرد.
 " تو کیوت ترین چیز کوچیک نیستی؟" وقتی توله سگ در جواب با خوشحالی هاپی کرد و خودشو به سینه لباسش فشار داد، هری هوم کشید.
"اون یه نژاد مختلط و یه پاپیه، هز. صاحباش احتمالا دارن دنبالش میگردن وقتی ما داریم حرف میزنیم."  هری از حرفاش یکم ناراحت به نظر میرسید، اما با این وجود، همچنان انگشتاشو توی پشمای مات و سیاه حیوون میچرخوند.
"من قلاده ای نمیبینم." هری نگرانی هاشو کنار گذاشت و پاپی رو جابه جا کرد تا بالاتر بیارتش و سر حیوون روی شونش قرار بگیره.
"ه-"

"نمیتونیم اونو اینجا ول کنیم. به پشماش نگاه کن، فکر کنم بیچاره چند روزه که تنهاست." با نگاهی دقیق تر به حیوون، لویی میتونست کثیفی ای که پشماشو گرفته بود ببینه. در حالی که آهی میکشید،به سمت ماشین خم شد.
"بیا، بیا بریم، وقتی به منطقه شهر برگردیم، میبینیم که چیکار میتونیم کنیم." هری لبخندی درخشان بهش زد و با عجله پشت سرش رفت تا سوار ماشین شه.

کل سواری تا پک هوس توی حالت بلوری از هری گذشت که با پاپی حرف میزد و متقابلا با پارس های مشتاقانه جواب میداد. لویی رانندگی کرد و با بیشتر شدن صدای پارس خیلی آزاردهنده ای که با صدای رادیو قاطی شده بود، عصبانیتشو خفه کرد.
"میتونی صدا رو یکم کم کنی، لو؟ فکر میکنم صدای یهویی میترسونتش." البته. رادیو رو با غرغر خاموش کرد و وقتی توله سگ حرکت کرد، چشماشو چرخوند. "اوه، خدای من، اون خیلی کیوته، لویی. میتونم برای همیشه بغلش کنم." اون پاشو روی ترمز گذاشت، ماشین بیرون دروازه های آهنی ماموت وایستاد.  "دروازه های کوفتی رو باز کن." اون به نگهبانی که نزدیک دروازه ایستاده بود گفت و در حالی که بتا با یه دستگاه واکی تاکی در حال چرخش بود، انگشتاشو دور فرمون فشار داد.

اون شنید که هری از نگهبان مات و مبهوت عذرخواهی میکرد درحالی که با سرعت از کنارشون رد میشدن. اون فواره باروک نصب شده در مرکز فضای بازو دور زد و وقتی متوجه ریچارد و چند کارگری شد که منتظر ورودشون بودن، آهی کشید.
"سعی میکنی از قدرتت سوء استفاده نکنی؟" هری در حالی که از ماشین پایین میومدن زیر لب غرغر کرد.

"خوش اومدید، آلفا تاملینسون، خوشحالم که شما و امگاتون از سرزمین های پکمون دیدن میکنید." ریچارد، اون لعنتی، به طور کامل هری رو نادیده گرفت و با عجله به سمت اون رفت تا بغلش کنه. لویی خودشو از آلفا دور کرد و دو بار به پشتش زد (یکم تندتر از اون که حرفه ای تلقی شه) قبل از اینکه کنار هریِ ترسیده به موقعیت قبلی برگرده.

lilac 'm.preg' (persian translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant