chapter thirty-eight

244 51 24
                                    

"هری؟"

پسر فورا پرید، شونه های ظریفش قبل از اینکه پاشنه‌هاشو بچرخونه، به وضوح کشیده شده بود، شبیه آهویی بود که با چشمای درشت و نگرانش جلوی چراغ‌های ماشین گیر کرده بود. در حالی که چشماش اطراف صورت هری که پر از آرد بود و موهای آشفته اش که به صورت ژولیده بالای سرش بسته شده بود میچرخید، غرغر کرد. "تو قرار نبود الان بیدار شی!" با صدای هیستریک هری فقط یه ابروشو بالا انداخت و توی آشپزخونه رفت.
"برو برگرد تو تخت!" هری دوباره جیغ کشید، اما اون به سختی به نق نقای آشفته توجه کرد، در حالی که پیشخوان آشپزخونه رو چک میکرد، دو قالب کیک پر از خمیر کیک به پشت پیشخوان چسبیدن، در حالی که یه کاسه تا نیمه پر از تخم مرغ و شیر به طرز خطرناکی نزدیک لبه پیشخوان بود.

"این چه فاکیه؟" اخر غرغر کرد، با نگاهی دارک که به نگاه خیلی آشفته هری قفل شده بود. "تولدت مبارک؟"  هری خنده عصبی کرد و کاسه ای که شبیه گاناش شکلاتی بود رو رو به روش گرفت. توی گونه اش رو گاز گرفت تا لبخندی رو که تهدید به پدیدار شدن روی لب هاش میکرد، متوقف کنه، لب هاشو تو یه خط باریک جمع کرد که هری یهو غمگین شد، شونه هاش قبل از اینکه کاسه رو جمع کنه قوز کرده بود و کاسه رو تو یه جای خیلی تنگ بین دستاش نگه داشت. "مشکل چیه؟" سؤال کرد، اگرچه تصور تقریبی ای از دلیل این اخم یهویی داشت.

"هیچی" با غرغر ارومی ابرو هاشو تو هم کرد و دهنشو باز کرد تا اعتراض کنه که وقتی هری دوباره شروع به صحبت کرد، احتمالا چیزی نبود "تو با بیدار شدن همه چیزو خراب کردی! و حالا میدونی که من دارم پنکیک درست..."

"ما پنکیک داریم؟"

"-نه! نداریم، ما برای صبحونه نیمرو میخوریم." هری دستش رو پشت سرش کشید و کاسه گاناش رو روی اپن آشپزخونه گذاشت، قبل از اینکه از آشپزخونه بیرون بره و به سمت اتاق نشیمن بره. 
"هی، کامان! هیجان زده نیستی؟ شب کریسمسه، امروز میتونی گلخونه اتو ببینی." اون امگا رو به سمت اتاق نشیمن دنبال کرد و با دیدن هری که با شلوار ورزشی و جامپر آبی سرمه ای مسخره ای که به نظر میرسید، خنده اشو خفه کرد.
"نه. من هنوز حموم نرفتم! و چرا امروز تصمیم گرفتی ساعت شش صبح از خواب بیدار شی؟ بیشتر روزها، حتی تا یازدهم از خواب بیدار نمیشی و امروز یهو یه سحرخیز میشی؟" اون نفسی اروم کشید و در حالی که هری ناله میکرد روی صندلی نشست و سر تکون داد تا مطمئن شه که به حرف هاش گوش میده.

از وقتی که دیروز از ناهارخوری به خونه اومدن، رفتار هری به شدت تغییر کرده بود.  این فقط نرمال نبود. 'من با تو راحتم پس تورو به عنوان رئیس انتخاب میکنم' این یکی خیلی شدیدتر بود و به حدی بود که دیشب مجبور شد به ساختن یه نست کمک کنه و پیرهن ها رو از کمدش بیرون بیاره. ("برو پیرهن هاتو بیار و جوابمو با نه نمیدی").

"تو بهم گوش نمیدی." اون الکی سرشو تکون داد و متوجه اشتباهش شد. " نمیدونم چرا جدیدا انقدر فاکینگ احساساتی شدم." هری بینیشو بالا کشید و قبل از اینکه بلند شه اشک رو با پشت دستش پاک کرد و بدون هیچ حرفی از اتاق نشیمن بیرون رفت. دستاشو تو موهاش کشید قبل از اینکه با آهی آروم دنبال امگا به آشپزخونه بره.
"کامان،ناراحت نباش،میتونم وانمود کنم که اصلا اینو ندیدم و دوباره بخوابم؟بعد، تو میتونی هر کاری رو که میخوای بکنی، بکنی." اون آروم به در یخچال تکیه داده بود، در حالی که هری در حال تکون دادن چیزی بود که شبیه خمیر پنکیک بود.

lilac 'm.preg' (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora