chapter fifty-three

148 31 50
                                    

⚠︎وارنینگ: ناباروری،سقط جنین⚠︎

لویی توی بچگی همیشه به این فکر میکرد که ستاره ها نورشونو از کجا میگیرن. توی ده سالگی، سرگرمی جدیدشو پیدا کرده بود: نگاه کردن ستاره ها. اون موقع گذر کم و بیش توی تمام عمرش باهاش همراه بود، از بارش شهاب سنگ توی اواخر سال 2015 تو جنگل های عمیق خزر گرفته تا جاسوسی از گروه راه شیری، اون هیچوقت واقعا باور نمیکرد که چیزی وجود داره که میتونه درخشش بیشتری داشته باشه. شادی ای که توی اون موقع داشت در حالی که شاهد رویاهای هر آدم نجومی ای بود، توی بدنش رخنه کرده بود. اون تصور میکرد دیدن هری که زیرش میپیچه میتونه کاملا با اون لحظات رقابت کنه.
"تولدت مبارک، عشق." خم شد تا بوسه خفیفی رو روی گونه برافروخته هری بذاره و از بازدم لرزونی که این کار برای امگا اورد لذت برد.

هری روی لب هاش هوم کشید و دست های برهنه اشو دور گردنش حلقه کرد: "یه راه عالی برای شروع تولدم".
"میخواستم با صبحانه توی تخت شروعش کنم، اما حس میکردم که ریم جاب دادن بیشتر از پنکیک‌های سوخته یا تخم‌مرغ‌های خیلی شور، خوشحالت میکنه." هری خندید، خنده ای واقعی که به لویی گفت خیلی خوبه که با غریزه درونیش کنار اومده. غیر از غذا خوردن، از نظر جنسی و به معنای واقعی کلمه، بهترین گزینه در دسترس بود، حداقل برای هری بهترین گزینه بود.
مطمئنا، امگا از پنکیک‌های باکیفیت آغشته به شربت افرا بیشتر از دسته‌ای از پنکیک‌های بد که مطمئنا مقداری از ترکیبات رندومو کم و زیاد داشت لذت میبرد.

تقریباً دو ساعت بعد، اونا توی رستوران مورد علاقه هری نشسته بودن، یه غذاخوری کوچیک متعلق به یک زوج مسن.
"خب، حالا که تولد منه، به نظرت میتونیم یه بید گریان توی چمن بکاریم؟" لحن هری تا جایی که میتونست جدی بود و وسطش خوردنو متوقف کرد تا با دقت بهش نگاه کنه.
"میدونی که ریشه های درخت میتونه به سیستم زهکشی و تامین آبمون اسیب بزنه؟" این یه جواب هوشمندانه بود که اخم عمیقی رو توی چهره هری ایجاد کرد.
"رشد کامل گیاه بیشتر از یک دهه طول میکشه."

"اگه اینقدر به بیدها علاقه داری، میتونم ببرمت یجایی که کاملا با اونا احاطه شده باشه." اون تصمیم گرفت موضوع رو تغییر بده، اما هنوز علاقه ای به کاشت یه گیاه برگریز توی چمنش نداشت. هری جواب داد: "بیدها توی زمستونا خوابیدن."
"میدونم. من هرگز در مورد الان اونجا رفتن چیزی نگفتم." شکست خورد، هری به خوردن پنکیک‌هاش ادامه داد و با قدرتی که میتونست با یه شیر گرسنه رقابت کنه،تکه ای زغال اخته رو برداشت.
اون واقعا ناراحت به نظر میرسید. اینکه چطور کاشتن درخت میتونه روی خوشبختی یه نفر تأثیر بذاره هنوز از دسترس مغزش خارج بود، اما اون تصور میکرد که حداقل میتونه تلاش کنه تا لبخندی روی لب هری بیاره. لبخندی با چال ها و همه چیز بیشتر بهش میومد.
"لیام بهم پیام داد، توله تا الان خوبه."

lilac 'm.preg' (persian translation)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora