chapter thirty

230 62 63
                                    

"تو بهم دروغ گفتی."  کلماتی بودن که سکوت اطرافشون رو شکستن. لویی به بالا نگاه کرد، شوکه شده بود ،نه از کلمات، بلکه از لحنش. مملو از خصومت، کینه، انزجار و هر کلمه دیگه ای بود که بیانگر تلخی و کینه بود. لحنی ناآشنا و عجیب و غریب بود، هیچ کس تا حالا این ریسکو نکرده بود که با این لحن باهاش حرف بزنه، ادمایی خیلی بالاتر از هری.  امگای شیرینی که هیچوقت جرات خصومت با کسی رو نداشت.

"نگفتم. هیچ وقت بهت نگفتم که من یه نژاد خالص ام، هری."

"حقیقت رو قایم کردی، نه؟ دروغ یعنی همین"

لویی بعد از اون جوابی نداد. اون مطمئن نبود که چی بگه. پسر چشم سبز از سکوت اخم کرد، از روی چهارپایه بلند شد و با بی حوصلگی و بدون هیچ حرفی آشپزخونه رو ترک کرد. عجیب بود، اون راجع به دیدن کارای هری از دور اعتراف کرد.
 مطمئن نبود که چطور باید از پس هر کاری بربیاد. بخش عملگرایانه‌اش بهش اطمینان داد که هری فقط به فضا نیاز داره، فضایی برای فکر کردن در مورد افکارش، اما چیزی توی اعماقش بهش میگفت که اینطور نیست. لحن خصمانه اش خیلی بیشتر از نیاز به فضا بود. خیلی بیشتر از این بود.

نفسش رو بیرون داد، قبل از اینکه از جاش بلند شه، دستی روی صورتش کشید، گردنش رو چرخوند تا اعصابش رو اروم کنه، قبل از اینکه به سمت جلوی در خونه بره. اون وقتشو صرف کرد و مطمئن شد که درها و پنجره ها به طور ایمن قفل شدن، قبل از اینکه از پله ها بالا بره مطمئن شد که چراغ ها خاموشن. 
وقتی جلوی در اتاق خوابشون ایستاد، نفس عمیقی کشید. احتمال کمی وجود داشت که هری امشب برای نوازش اماده نباشه که این فکر طوری آزارش میداد که نباید. واضحه که اون میتونه بدون بدنی گرم و لاغره بخوابه، در واقع اون سال ها بدون اون میخوابید.

قبل از اینکه بتونه بفهمه در رو باز کرد و بلافاصله رایحه شیرین امگا همه جارو پر کرد.  هری کل اتاق رو معطر کرده بود. چشمش به هری افتاد، پسرک وسط تخت دراز کشیده بود و اطرافش رو تعداد زیادی از لحاف و بالش احاطه کرده بود. این نستشون نبود، نستی نبود که اونا توش مشترک بودن - قطعا اون چیزی نبود که هری بهش 'نست ما' گفته بود.

نست هری بود. و این فکت وقتی که چشمش به انبوه لحافی ضخیم با دو بالش روش افتاد،مثل کریستال توی ذهنش آشکار شد. اونا همون بالش هایی بودن که لویی استفاده میکرد، لحافی که بوی لویی رو داشت و با بوی هری مخلوط میشد. امگا حتی مطمئن شده بود که رخت خواب آلفا رو دور از خودش گذاشته باشه. با صدای خشنی گفت: "باید حرف بزنیم." دهنش مثل کاغذ سنباده، خشک و ناخوشایند بود.
لب‌های ترک خورده‌اش رو لیسید و قدمی به داخل اتاق گرم گذاشت تا وقتی صدای غرش توی اتاق پیچید، عقب رفت.

"برو بیرون." چشماش درشت شد، چشم‌هایی که امگای خشنی که روی تخت نشسته بود رو دید که مثل مادری که به نستشون توسط غریبه‌ای تجاوز شده بود غرش میکرد.
"هری، تو باید بفهمی. من هیچوقت قصد نداشتم هیچ کدوم از اینا اتفاق بیفته. بهم اعتماد کن، سعی کردم-"

lilac 'm.preg' (persian translation)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin