chapter thirty-seven

202 48 16
                                    

"باید بیام؟"  هری چشماشو روی سوالی که با تشویق گرفته بود چرخوند و انگشتش رو به سمت نایل بالا برد تا بهش بگه وقتی که بلوند با اشاره به سمتش بیاد فقط یه دقیقه وقتش رو میگیره و به غرفه ای که قبلا توسط دو نفر دیگه به جز نایل اشغال شده بود برگشت. 
"وقتی به رئیسم گفتم دوست داری اونو ببینی، بی ادبیه که نیای، لویی!" اون سعی کرد تا آلفای خواب‌آلود رو درک کنه و از بهترین صدای التماس‌آمیزش در حالی که تصمیم لویی رو پیش‌بینی میکرد استفاده کرد. صدای زمزمه لویی رو شنید: "سی دقیقه طول میکشه تا برم اونجا." اما وقتی صدای آروم بسته شدن یه در پشت خط پیچید، لبخند زد و اونو یه برد در نظر گرفت چون مطمئن بود آلفا خودشو از تخت بیرون کشیده.

"صبح فقط بیست دقیقه طول کشید." بدون اینکه حس تنفر توی صداش باشه اعتراض کرد. "این به این دلیله که من در مورد داشتن 'لویی تایم' هیجان‌زده بودم، بدون اینکه تو توی گردنم نفس بکشی و درباره اینکه چطور اتاقم بهم ریخته اس و چطور هیچوقت لباس‌هامو توی سبد لباس‌شویی نمیذارم غر بزنی".  لویی یکم مکث کرد، قبل از ادامه دادن، اما این بار، با لحن دراماتیک.
"اما حالا، من میام تا تورو برگردونم خونه، جایی که با تمیز کردن همه وسایل شروع کنی. پس، من مهربونم که از برگشتنت میترسم." اگرچه این کلمات به معنای واقعی خوش اخلاقانه نبودن، ولی با هر چیزی جز بدخواهی گفته میشدن.

اون به این کلمات مسخره لبخندی زد و تصمیم گرفت که اظهار نظری نکنه که در نهایت اون کسی بود که بعد از دیدن شلختگی لویی، اونو انتخاب کرد. "پس بهتره نیای دنبالم." اون ناله کرد و با ناراحتی از فقدان شوخ طبعی بینیشو جمع کرد.
  "باشه پس فکر کنم برگردم بخوابم." لویی با صدایی جدی و خوشحال جواب داد.  "اوه! بهت گفتم نایل و لیام میرن پیش مامایی که قراره بچه رو تو خونه بدنیا بیاره؟"  شنید که لویی گفت هوم، اما به جواب بی‌تفاوت لویی توجهی نکرد، و یه رشته کلمات دیگه در مورد اینکه چطور نایل بهش گفته بود که هشت هفته از بارداریش گذشته بود، به زبون اورد."هری؟"

"اوه، هی! جِن؟ تو اینجا چیکار میکنی؟" برگشت تا با زن رو به رو شه، لبخند کوچیکی روی صورتش ظاهر شد، در حالی که آلفا با قدم های مردد بهش نزدیک شد، چشمایی هوشیار مثل شاهینی که اجازه میداد نگاهش اطراف غذاخوری بچرخه قبل از اینکه به خودش سر بزنه، حالا قدم های بلندتر و مطمئنی نسبت بهش بر میداشت.
"آلفات اینجاس؟"  اون پرسید، صداش به اندازه ای اروم بود که فقط اون بتونه بشنوه - نه اینکه کس دیگه ای اطرافشون باشه. انگشت شستش روی دکمه پایان تماس معلق بود، در حالی که نگاهش رو به زن متین انداخت، و درست وقتی که میخواست از جن عذرخواهی کنه تا بتونه با لویی خداحافظی مناسبی داشته باشه، زن به جلو حرکت کرد و دستاشو محکم دورش حلقه کرد.

اون بلافاصله منقبض شد، قبل از اینکه اونم بغلش کنه، بازوهاش کنارش سست شدن، یکم گیج‌تر شد در حالی که دو بار به پشتش زد قبل از اینکه با لبخندی محکم روی صورتش کنار بکشه. "از کمکت خیلی ممنونم. من نمیتونم از تو و شوهرت به اندازه کافی تشکر کنم و این برام خیلی مهمه که تو جلو اومدی و پیشنهاد معامله رو دادی."
  اون در حالی که سرش رو متعجب کج کرده بود به جن خیره شد و در حالی که کلماتش رو بارها و بارها تو ذهنش پردازش میکرد تا وقتی که دیگه معنی نداشتن، با دقت بهش نگاه کرد. "عام، دقیقا چه کمکی؟"  سوال کرد و تمام تلاشش رو کرد تا مودب به نظر برسه.

lilac 'm.preg' (persian translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora