chapter twenty-seven

246 60 17
                                    

لویی زمزمه کرد: "کمربندتو ببند." هری سرش رو تکون داد و به سرعت چیزی رو که بهش گفته شده بود انجام داد، قبل از اینکه سرش رو بچرخونه تا با آلفا رو به رو شه و لبخند بزرگی روی چهرش بیاد. "خب، دلیل خاصی وجود داره که میخوای به ناحیه شهر بری؟"

هری به این سوال فکر کرد و با حلقه‌هایی که انگشتاش رو تزئین میکرد بازی میکرد قبل از اینکه جواب بده: "اوم، میدونی گیاهایی که تو حیاط خونه کاشتم چجوری مردن؟" وقتی لویی در جواب سرش رو تکون داد، ادامه داد: "خب، داشتم فکر میکردم، میتونیم گیاهایی رو که از قبل شکوفه گل دارن از گلخونه بگیریم."

از نقطه دیدش، لویی رو دید که سرش رو به نشونه موافقت تکون میده. "با باریدن برف یا حتی بخاطر سردی هوا، گل ها آسیب نمیبینن؟" آلفای چشم آبی با کنجکاوی سؤال کرد که باعث شد هری یکم بایسته. به نظر میرسید که لویی واقعا به چیزهایی که دوست داشت علاقه نشون میداد و در واقع به چیزهایی که در موردش صحبت میکرد دقت میکرد.
"خب، من به خریدن پنسی زمستونی، پیچ امین الدوله زمستونی، گل رز کریسمس، گل برف، آکونیت زمستونی و کلماتیس زمستونی فکر میکنم." اون گل‌هایی رو که دیده بود مادرش توی زمستون ها توی باغ‌های گلخونه اش تو فضای باز میکاشت، فهرست کرد.

لویی در حالی که ماشین رو به سمت پیچ سمت راست برد، گفت: "زمستون امسال سخته." هری با نگرانی لب‌هاش رو گاز گرفت و به خوبی میدونست که زمستون‌های سختی میتونه اینجا توی شمال باشه. گیاهان تازه در برابر یخ زدگی خفیف خیلی آسیب پذیرتر و حساس ترن، پس اگه گیاهان بالغ بیشتری داشته باشیم، اونا فقط اثرات کوتاه مدت دارن که به راحتی قابل حله چون گیاها کاملا انعطاف پذیرن.

"و علاوه بر این، من به ساختن یه سوله باغ کوچک فکر میکردم، میدونی بعد اونا تا حدودی در پناهن؟" لویی با این حرف ابرویی بالا انداخت و با سرگرمی ای که تو چهرش بود، سریع سمتش چرخید.
"و کی قراره یه سوله کامل بسازه؟" هری توی جواب به این سوال لکنت گرفت و لب پایینیشو بین انگشت اشاره و شستش گرفت.
"اوم،ت..من؟" اون به خدایی که بالاتر ازشون بود دعا کرد که لویی متوجه اشتباه کوچیکش نشه، اما به نظر میرسید که دعاهاش شنیده نشده، چون چند ثانیه بعد لویی تک خنده ای کرد.

"فکر نکن من میتونم یه سوله برای گل هات بسازم، فلور." اون فهمید که چجوری لویی چند ثانیه بعد از گفتن کلمات به طرز واضحی منقبض شد. نوک گوش هاش برای نیک نیمی که با جوابش گفته بود به رنگ زرشکی در اومد.
"اوم، پس اشکالی نداره. فکر کنم وقتی زمستون تموم شد گل بکارم." سکوت سنگین رو شکست و با حلقه ازدواجش بازی کرد تا حواسش پرت شه.

"آره، احتمالا این ایده بهتریه." هری آه شکست خورده ای کشید، در حالی که سرش رو چرخونده بود تا درختا رو تماشا کنه، بدون توجه به ناله آرومی که لویی کرد. "پس دور بزن؟ یا شاید بتونی ماشین رو نگه داری و من راه خونه رو پیاده برم؟" پیشنهاد داد و گردنش رو خم کرد تا واکنش لویی رو ببینه.
"تو جدی فاکینگ.." اون از دیدی که داشت دید که لویی به طور موقت مکث کرد، مشت هاش فرمون رو سفت گرفته بودن و بند انگشتاش در حال سفید شدن بودن.

lilac 'm.preg' (persian translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant