"چیزی شده؟" هری به سرعت سرش رو بخاطر این سوال تکون داد و لب پایینش رو از رو عادت جوید. "پس چرا شبیه آهویی ای که جلوی چراغهای جلوی ماشین گیر کرده؟" لویی با نیشخندی خونسرد پرسید و چند اینچ جلوتر از پسر راه رفت.
"ت..." توی آخرین لحظه جلوی خودش رو گرفت و یادش اومد که اجازه نداره بدون اجازه صحبت کنه. لویی وسط قدم هاش ایستاد و سرش رو چرخوند تا قبل از برگشتن به جلو، نگاه سریعی بهش بندازه. "میتونی صحبت کنی." صدای لویی فقط یه زمزمه با ذره ای خجالت بود. هری سرش رو به پهلو خم کرد. لویی از چی میتونه خجالت بکشه؟ به خودش اطمینان داد حتما ذهنش فقط گولش زده. با کنار زدن افکار عجیب و غریب، دهنش رو باز کرد تا صحبت کنه."گفتی که این یه شام معمولیه، این یه مهمونی کامله." اون گفت، چشماش دور و بر حیاط بزرگ میچرخید که با بادکنک هایی به رنگ های سفید و طلایی، سفره های عاج و ابریشم که با گل های طلایی دوخته شده، میز های گرد که دور حیاط رو پر کرده بود تزئین شده بود. وسط حیاط، یه سکوی بزرگ با یه پایه میکروفون وسطش بود.
تقریبا همه میزها با ساکنان پک اشغال شده بود، فضا از بوی آلفاهای از خود راضی و امگاهای آزرده سنگین بود. وقتی گردنش رو سمت پایین چرخوند، متوجه شد که تقریبا همه امگاها جلوی آلفاهاشون زانو زدن.پسر از بدرفتاری شرم اور با امگاها اخم کرد. وقتی متوجه یه امگای ماده شد که روی یه کوسن زانو زده بود و دستش رو روی شکم برجستش گذاشته بود، چشماش از تعجب درشت شد. آلفا داشت یه امگای باردار رو به زانو در میاورد.
اون یادش اومد که چجوری توی پک قبلیش با امگا های باردار با نهایت دقت رفتار میشد. کل پک جمع میشدن و آینده یه عضو جدید پک رو جشن میگرفتن. وقتی که زوج باردار هدیه هاشون رو از هر خانواده ساکن تو پک میگرفتن، آلفای پک (پدرش) جلوی امگای باردار زانو میزد و بوسه ساده ای رو روی شکم کوچیک امگا مذاشت تا به امگا اطمینان بده که تولهشون با نهایت عشق و مراقبت تو پک گرامی داشته و پرورش داده میشه. پک استایلز به دلیل ماهیت محبت آمیزشش شناخته شده بود، و در حالی که این ماهیت هم نقش مهمی توی تضعیف شهرتش تو ایالت داشت، هیچوقت هیچ آلفایی از پک استایلز رو از ابراز محبت نسبت به پکشون متوقف نکرد."حرف دهنت رو بفهم، هرولد." لویی سرزنشش کرد، در حالی که منتظر بود شوهرش بهش برسه.
"حالا، آروم و با دقت گوش کن، قراره تو روند خواستگاری باشیم، اما البته که من ازت خواستگاری نمیکنم. اگه محاسبم درست باشه، باید تو هفته اولمون باشیم." هری از حرف های آلفا لبش رو گاز گرفت. من ازت خواستگاری نمیکنم. این حقیقت تلخی بود که تقریبا به طرز وحشتناکی سینه اش رو میفشرد. اون امیدوار بود که با یکم تاخیر مراحل خواستگاری رو شروع کنن که البته همیشه امیدش به باد رفته بود.هری توی کلاس تاریخ خواستگاری رو یاد گرفته بود.
این یه روند خیلی مقدس بود که دو روح رو به یه روح گره میزد. به طور کلی تقریبا یه ماه تمام طول میکشید. به طور دقیق چهار هفته، هر هفته به بعضی از احساسات مثبت اصلی که هر گرگ احساس میکرد اختصاص داشت. عشق، شادی، قدردانی و شهوت. هفته اول معمولا شامل آلفا و امگا بود که عشق و محبتشونو نسبت به همدیگه نشون میدادن، چه توی عموم یا پشت درهای بسته خونشون.
این به دو گرگی که به زودی جفت میشن بستگی داشت که تصمیم بگیرن چیکار میخوان بکنن. بعضی از آلفاها به سادگی امگاهاشونو از هدیه و نوازش های محبت آمیز سرشار میکردن، در حالی که بعضیاشون ترجیح میدادن امگاشونو بپرستن و بهشون نشون بدن که چقدر اهمیت دارن. به زبون دیگه ، قرار نبود این دو گرگ تو اون هفته هیچ احساس دیگه ای جز عشق داشته باشن.
جرقه حسادت توی هفته اول میتونه کل روند رو خراب کنه، برای همینه که اکثر آلفاها تصمیم گرفتن کل هفته رو تو خونشون بگذرونن، جایی که هیچ شانسی برای حسادتشون وجود نداشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
lilac 'm.preg' (persian translation)
Fanfic[completed] [edited] به هری گفته شده که ازش چه توقعی میره. اون حتی قبل از تولدش با وارث پک تاملینسون نامزد شده بود. اون تو احاطه و دست پروردهی امگاهای مطیع، که تنها هدفشون تو زندگی خدمت به آلفاهاشون بود، یکی از هم نوع اونا شد. اون با یاد گرفتن ای...