chapter forty

294 53 10
                                    

اون که حتی نفس های ناچیز هم آزارش میدادن، آروم خودش رو کنار کشید و چشم‌هاش به جای مارک خیره بود که پوست متلاطمشو زیبا میکرد. مارک قبلی رو کاملا نابود کرد، دو قطره خون از زخم تازه بیرون میریخت و تو مسیری صاف از گردنش جاری میشد. اون با عجله لب هاشو با پشت دست پاک کرد: "متاسفم." هری فقط بهش خیره شد و مردمک هاش درشت شده بود و گونه‌هاش سایه‌ای از صورتی پررنگ داشتن. هری به همون اندازه نامطمئن و به همون اندازه گیج گفت: "م..مهم نیست." 
"نم..نمیدونم چی سرمو گرفته، و درست مثل اینه که یکی داره سرم فریاد میزنه که..." اون مکث کرد و قبل از تکون دادن سرش به شدت نفس کشید، و لبه لحاف رو توی دستش جمع کرد.

هری تکرار کرد: "مهم نیست."  "میدونم، اما این کاملا رقت‌انگیز بود؛ اجازه دادن به آلفای درونیم که از بین ببرتش." آخرشو زیر لب زمزمه کرد، به امید اینکه به گوش امگا نرسه. با این حال - با توجه به نزدیکیشون- کلمات بدون زحمت به گوش هری رسیدن و اون واقعا باور میکرد که هری کلمات رو از دست داده اگه به خاطر تکون خوردن کوچیک لب هاش و چین های قابل مشاهده پیشونیش نبود. "یه جورایی هات بود؟" هری به آرومی گفت و ابروهاشو با اخم به هم چسبوند.  "واقعا؟" پرسید و گوشه لبش با لبخندی تنبل به سمت بالا کشیده شد.

"آره." هری سرشو تکون داد و فرهاش با این کار تو هم رفتن. قبل از اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره، دستشو بالا برد و با تردید تار موهای شلی که روی پیشونیش افتاده بود رو کنار زد.
"م-میخوای شام رو شروع کنی؟" اون با ظرافت سعی کرد موضوع رو تغییر بده و وقتی هری بدون حرف دیگه ای از پاهاش بلند شد، نفس راحتی کشید و به خودش گفت میتونست بدتر هم باشه. اون میتونست پوست رو دقیقا همون جایی که قرار بود مارک وجود داشته باشه گاز بگیره، اما این کارو نکرد. فقط یه مارک کوچک بود.  یه هیکی عجیب و غریب (به جز این که یه هیکی نبود، یه علامت خونی بود، با رد دندون و همه چیز).

"داری میای؟" سرش رو بلند کرد تا هری رو ببینه که نزدیکی در منتظرشه، ابروهاش به طرز متعجبی بالا رفته بودن. "نه، تا چند دقیقه دیگه میام پایین." اون توده توی گلوشو قورت داد، نگاهش توی تمام اتاق چرخید و از نزدیک هری اومدن خودداری کرد.  امگا قبل از اینکه در رو با صدای آرومی پشت سرش ببنده لبخندی آروم بهش زد. با تشکر از ستاره های شانسش، به محض اینکه هری از اتاق خارج شد، روی تخت افتاد. بوسیدن هری تا حدی قابل انتظار بود، اما مارک کردنش؟ اون میدونست که آلفای درونش به هم ریخته اس. اون لعنتی هیچوقت سیر نمیشد، همیشه به چیزی بیشتر از چیزی که در دسترس بود نیاز داشت. اول، این فقط یه بوسه بود که به نحوی اونو بیشتر گرسنه کرده بود، و بعد از اینکه فرصتی برای بوسیدن هری با زبون و همه چیز بهش داده شد، فقط باید میرفت و مارکش میکرد.

چشماشو محکم بست و سعی کرد از طریق بینی نفس بکشه. براش غریبه بود. کل مفهوم پروانه های توی شکم و لمس های ملایم. اون مطمئن نبود که چطور باهاش کنار بیاد، اما فکر کرد که تنها راه اینه که از هری دوری نکنه – بالاخره دوباره اونو بایت میکنه. لویی قبل از اینکه دوباره روی پاهاش بشینه، دستشو سریع بین موهای ژولیده‌اش کرد و از پله‌ها پایین رفت، جایی که میتونست صدای گلدون‌ها و عطر معطر سبزیجات رو بفهمه. اون با راه رفتن خمیده وارد آشپزخونه شد و خودش رو روی یکی از چهارپایه‌هایی که به هری نزدیک‌تر بود انداخت.

lilac 'm.preg' (persian translation)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant