¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
تهیونگ با همه فرق داشت، همه ی اطرافیانش فکر میکردن دیوانه شده و کسی حرف هاش رو باور نمیکرد...
ولی تهیونگ عقلش رو از دست نداده بود، اون خیلی خوب می تونست بازویی که شب ها دور کمرش حلقه میشد رو حس کنه
می تونست سنگینی خاصی که هر روز روی قفسه سینه اش می افتاد و اون رو به خواب فرو می برد رو حس کنه
می تونست صدای خنده های اون موجود نامرئی رو توی آپارتمان ساکت وخالیش بشنوه و حس کنه...
تهیونگ بین مرز حقیقت و دروغ گیر افتاده بود و کاری از دستش بر نمی اومد... تقصیر اون نبود که می تونست دنیای تاریکِ پس از مرگ رو هم حس کنه...
البته...اون جنِ عاشق هم تقصیری نداشت... جانگ کوک چطور می تونست از عشقش دست بکشه و هر روز بهش سر نزنه؟! تهیونگ، دوست داشتنی ترین و دست نیافتنی ترین حقیقتِ این دنیای فانی بود... شاید توی یه دنیای دیگه اون دو نفر می تونستن به هم برسن، ولی توی این دنیا، هرگز...