قسمت هشتم

27 13 9
                                    

خواب می دیدم.می دونستم که خواب می بینم.همه چیز آتیش گرفته بود و من اون وسط،شاهد بودم که چطور اطرافیانم می سوختند و خاکستر می شدند.

  عرق کرده بودم.دلم می خواست بیدار بشم اما به طرز مسخره ای توی اون فضای سخت گیر افتاده بودم.بین اون همه صدای داد و فریاد،نمی تونستم صدای خودم رو بشنوم.عینک آشنایی توی دستم بود و شیشه های براقش رفته رفته توی گرمای طاقت فرسا،آب می شد.

  هین بلندی کشیدم و با تکونی که به بدنم دادم،غلت زدم و لحظه ی بعد،تمام کتاب هایی که دور و اطرافم بودند روی صورتم سقوط کردند.

  زیر بار کتاب ها له شدم.در همین حین صدای قدم های سبکی شنیدم که به سرعت پله های چوبی رو پشت سر می گذاشت و به اتاق نزدیک تر می شد.

  _موسیو جیمی.موسیو جیمی!!!

  کتاب رومئو و ژولیت رو از روی سرم برداشتم و عاجزانه به دور و برم نگاه کردم.

  _چه خبره؟
  _فاجعه!فاجعه!

  انقدر گیج بودم که حتی نمی فهمیدم از چی حرف می زنه.اما چهره ش ترسیده به نظر می اومد.

  ناگهان،با جرقه ای که همه چیز رو برام یادآوری کرد،ناباورانه پرسیدم_امروز..چند شنبه ست؟

  _شنبه ست.موسیو لطفا بیا پایین .الیزابت دیوونه شده!!

  حالا فهمیدم منظور از فاجعه چی می تونه باشه.امروز شنبه بود.بیست و پنجم دسامبر.روزی که می تونست موفقیت بزرگی برای آمادور باشه.

  بلند شدم و با کنار زدن کتاب‌ها.به سرعت کتم رو پوشیدم و پشت سر لیلیان به طبقه ی پایین رفتم.          می تونستم حدس بزنم اونجا چه خبره.

  _شما ها همه گرسنه این!گرسنه ی پول!احمق های دهن گشاد!فقط بلدین حرف بزنین آره؟این حماسه هاتون فقط خودتون رو به باد می ده!

  جلوی لیلیان رو گرفتم و گفتم_توی کافه بمون."به سمت الیزابت رفتم که روی صندلی،بیرون از کافه،جلوی یک گروه بزرگ مردم ایستاده بود و با ملاقه ی توی دستش سخنرانی می کرد.چند نفر از آشناها و همسایه ها هم به حمایت از الیزابت ایستاده بودند.با این‌حال جمعیت نسبتا بزرگی از هم‌محله‌ای‌ها اماده بودند تا با هر حرکت نا‌به هنگام الیزابت به سمت قهوه‌خونه حمله‌ور بشن.

  دامنش رو کشیدم و گفتم_الیزابت بیا پایین!
اما هیچ اهمیتی برام قائل نمی‌شد.تمام حواسش به فریاد زدن و دفاع از دولتی بود که در اوج گرسنگی اون زن رو به عنوان غذا می‌کشت.

  _شما اصلا متوجه نیستید با تهمت زدن به مسئولین خودتون چه بلایی به سر مملکت میارین!ولم کن الان دامنم می افته!حالا که اون عوضی ها انقدر مردم رو گمراه کرده ن بذار من روشنشون کنم!

  زنی ریز نقش با مو هایی خرمایی و صورتی اخم آلود،با جدیت روزنامه ی آشنایی رو توی دستش گرفت و جلوی صورت الیزابت تکونش داد.

• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿWhere stories live. Discover now