قسمت سیزدهم

26 12 19
                                    

نزدیک به ظهر بود،تقریبا یک هفته می شد.یک هفته بود که به اصرار آمادور،به مطبوعاتی نرفته بودم تا حداقل کمی از فضای زننده ای که برای خودم،اونجا ساخته بودم دور باشم.ولی من به همین راحتی ها پا پس نمی کشیدم.

تقریبا قانع شده بودم کاری که در حقم کردن،همچین هم تغییری توی روند زندگیم ایجاد نکرده بود.فرانسیسکو پیترسون هم می دونست من با اونها دست به یکی کرده م،پس نمی تونست به همین راحتی ها دوباره دست به همچین کاری بزنه،دفعه ی پیش فقط می خواست من رو بترسونه.با کشتن شروین اسمیت و دور کردنم از لندن..

به خیال خودش،من با رخ دادن این موضوع شیرفهم می شدم و سر عقل می اومدم،و پاپیچش نمی شدم.نمی دونست من پشتم به جای محکمی گرم بود.البته گمون می کردم خبر داشت حزب مقابلش یک سری اطلاعات فوق سری ازش توی آستینشون قایم کردند.وگرنه الان،نمی تونستم در حالی که فلورانس در کنارم قدم بر می داره،به سمت مطبوعاتی برم.

دوباره با اخم بهش نگاه کردم و گفتم_واقعا لازمه تو ام بیای؟

لب هاش رو برچید و گفت_زرنگی؟می خوای خودت از مسائل سیاسی لذت ببری؟منم می خوام ببینم!آمادور از چیزی که فکر می کردم خوش قیافه تر بود.

وقتی دید اخمم از قبل هم غلیظ تر شد،دستش رو توی هوا تکون داد و غر غر کنان گفت_باشه بابا!نمیخوام مخش رو بزنم.خودم یک کنه ی مزاحم دارم فنجون قهوه ت به دردم نمی خوره.

تک خنده ای کردم و به رو به روم نگاه کردم.
_چقدر دیگه مونده؟

_دو تا خیابون دیگه.

_یعنی تو تمام این مدت،این راه رو پیاده می اومدی؟؟

_آره،چطور مگه؟

با دهانی باز به آسمون نگاه کرد و گفت_ببین عشق چه کارا که نمی کنه!اگه من بودم تا الان ژله زانو هام خشک شده بود.

بد هم نمی گفت،اگه به خاطر اشتیاقم نسبت به دیدن آمادور نبود،هیچوقت حاضر نمی شدم این راه رو برم و برگردم.اون هم با پای پیاده.

رو به روی مطبوعاتی که رسیدیم،فلورانس دور و بر رو نگاه کرد و گفت_مثل کتابفروشیه. مطمئنی مطبوعاتیه؟

_منم روز اول همین فکر رو راجع بهش داشتم.ولی داخل،دستگاه چاپ و برگه دارن.بیا بریم.

در رو با آرنجم هل دادم و با به صدا در آوردن زنگوله ی بالای در،ورود خودم رو به همه اعلام کردم.

ریچارد روی صندلی پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن بود.ویلیام هم طبق معمول داشت برگه های مهم رو به طناب کنفی و نازک بالای کتابخونه آویزون می کرد.آمادور رو نمی دیدم.

ریچارد نگاهش رو بین من و فلورانس رد و بدل کرد و گفت_نمی دونستم با خودت مهمون میاری.

_چیزه..لازم بود باهام بیاد!

• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿWhere stories live. Discover now