دو روز گذشته بود.دو روز از اعترافم،از جدایی و البته چهار روز از مرگ مردی که فقط دو ساعت از آشناییمون گذشته بود.
حتی تصور نمی کردم روزی برسه که اینطور دلتنگ کسی بشم.من حتی دلتنگ پدرم هم نمی شدم.چی باعث می شد بخوام هر چه سریعتر برم و با وجود خطراتی که ممکن بود تهدیدم کنه،خودم رو به آمادور برسونم؟
الیزابت ابرو هاش رو بالا برد و گفت_تا وقتی سفارش ها رو کامل نکنی نمی ذارم بری!
دستمالی که توی دستم بود رو با کلافگی توی سطل آشغل فلزی پرت کردم و گفتم_واقعا؟داری دستم میندازی؟من بچه نیستم الیزابت.
_من نگفتم بچه ای.کارات رو تموم کن.بعدش می تونی بری.
اما ناگهان نگاهم کرد و گفت_ولی تنها نه.یا با لیلیان،یا با فلورانس!
با دهان باز نگاهش کردم و گفتم_تو زده به سرت!من بیست و پنج سالمه الیزا!مثل بچه ها باهام رفتار نکن.این درست نیست.
_هیچ چیز از اول درست نبود.از همونجایی که گفتی کار پیدا کردی.حالا هم فعلا اوضاع همینه تا آب ها از آسیاب بیفته.
لیوان ها رو برداشت و گفت_وقت من رو نگیر.برو سفارش ها رو تحویل بده!
آه غلیظی کشیدم و سرم رو با تاسف تکون دادم.توی تله افتاده بودم.ولی قطعا بردن فلورانس عاقلانه تر از همراه شدن با لیلیان بود.
فنجون قهوه ها رو یکی بعد از دیگری پر می کردم و توی سینی می گذاشتم.و لیلیان بی هیچ حرفی اونها رو برای مشتری ها می برد.
تقریبا یک ساعت تمام مشغول بودم.ولی تک به تک کارهایی که انجام می دادم کسل کننده بودند.عجیب هم نبود،چون همش احساس می کردم چیزی این وسط کمه.ای کاش حداقل وقت داشتم به خریدن یک گیتار جدید فکر کنم.اون موقع به جای اینکه اینجا بشینم و منتظر سفارش بعدی باشم،دم در می ایستادم و استعدادم رو به رخ مردم می کشیدم.
دیشب خوب نخوابیده بودم. به قدری فکرم درگیر بود که هیچ جوره خواب به چشم نداشتم. تمام شب به فکر آمادور بودم و صحنه دیدن جسد شروین اسمیت که به آب پرت شد لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.نمی تونستم توصیف کنم نسبت بهش چه احساسی داشتم،غریبه بود و ترسناک.همش فکر می کردم زندست.نفس می کشه و حالا ما داریم اون رو با بی رحمی از بین می بریم.چاره ای داشتند؟
پلک هام دیگه توانایی خودشون رو از دست داده بودند.روی صندلی نشسته بودم و دستم رو به گونه م تکیه داده بودم.چیزی نگذشت که دیدم تماما سیاه شد و ناگهان خوابم برد.
حتی خواب هم نمی دیدم.همه چیز سیاه بود اما آرامشی مطلق داشت.دوست نداشتم بیدار بشم.انگار معلق بودم و این احساس رو دوست داشتم.
ناگهان،با حسی آشنا،توی ذهنم از خودم پرسیدم:بیدارم؟
گونه ام نرم شد و باعث شد بی میل چشم هام رو باز کنم.اما ناگهان،با دیدن چشم هایی که دقیقا رو به روم بود،داد بلندی زدم و عقب رفتم.انگار یادم رفته بود روی صندلی نشستم.پخش زمین شدم و سطل فلزی رو انداختم.

VOUS LISEZ
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfiction"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...