تغییرات می تونن ترسناک باشند"
_این چیزی بود که کل زندگیم بهش باور داشتم.جایی گوشۀ قلبم،همیشه از تغییر کردن می ترسیدم.
چون وقتی پای تغییرات وسط میاد،این فقط تو نیستی که تغییر می کنی.این آدم های اطرافته،طبیعته ،زندگیته،شاید حتی..گیتارته!تغییر هرگز کلمه ای نبود که بشه به طور قلبی قبولش کرد و ازش نترسید.
ترسناک ترین تغییری که توی زندگی هر انسانی می تونست اتفاق بیفته،تغییر به همراه وقوع یک پدیده ست.چیزی مثل مرگ و میر،زاد و ولد،مهاجرت و حتی تغییر سبک زندگی.
سوفیا دستش رو بلند کرد و گفت_اما آقای پارکر!همه می گن تغییرات خوبن چون باعث می شه آدم رشد کنه!
_منم شنیدم.و قابل تکذیب نیست.چون تغییر خوب و بد هم داریم.
النور که به نظر خسته می رسید،دستش رو به چونه ش تکیه داد و حین خر و پفش،زمزمه وار به ماریان گفت_من که متوجه نمی شم..سر کلاس موسیقی چه به این حرف ها؟...
گوش های من تیز تر از این حرف ها بود.این بچه ها از همین روز اول اینطور پچ پچ می کردند و من رو نادیده می گرفتند؟
بلند شدم و گیتارم رو تکون دادم.
_من رو بگو که می خوام شماها یکم از حال و هوای سختی دور بشید و فکر کنید.پاشید ببینم!ایندفعه سمفونی بتهوون رو تمرین می کنیم!
فریاد همزمانشون،کل باشگاه رو به لرزه در آورد.
ماریان با ناله اعتراض کرد_اما آقای پارکر!
_بلند شید. من امروز اجرا دارم، باید سریعتر برم.نبینم تنبلی کنید وگرنه مجبورتون می کنم از اول بنوازید!
هر هشت نفره شون نگاهی غضبناک به النور انداختند و به سراغ ساز هاشون رفتند.خانم کلری،مدیر آموزشگاه با لبخند وارد شد و گفت_می بینم که حسابی مشغول هستید!
توبی با اخم و تخم گفت_داشت خوش می گذشت،تا وقتی که النور باز خوابش گرفت!
النور با عصبانیت گفت_به من چه؟من به اجبار مامانم میام اینجا وگرنه هیچ علاقه ای به ویولن یا حتی دیدن ریخت شما ها ندارم!
خانم کلری گلوش رو صاف کرد و همه،ناخودآگاه ساکت شدند.
به سرعت گفتم_دانش آموز های خوبی ان..فکر کنم بتونیم با هم کنار بیایم؟
رو به بچه ها گفت_جدا؟ببینم آقای پارکر رو که تهدید نکردید؟
همه یکباره خندیدند.ژان از بینشون ایستاد و گفت_آقای پارکر خیلی با تجربه به نظر میان!ما از اینکه ایشون معلم ما باشند نهایت لذت رو می بریم!
خانم کلری سرش رو تکون داد و رو بهم گفت_خیلی ازتون ممنونم موسیو. مثل اینکه بچه ها خیلی ازتون خوششون اومده.
![](https://img.wattpad.com/cover/331242624-288-k994766.jpg)
YOU ARE READING
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfiction"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...