ده دقیقه ای می شده که پایین پنجره، بین بوته های تمشک جا خشک کرده بودم تا با علامت دادن هارولد ،از دیوار بالا برم و درست مثل یک کارآگاهِ درجه یک خودم رو به مقصد برسونم!.یک هفته بود که برنامه ی این عملیات_هنوز هم یقین داشتم دیوونگی محضه_رو ریخته بودیم و خب ،نیم ساعتی می شد که شروعش کرده بودیم. تنها فرقش با گفته های اولیه وقتی بود که ریچارد هم تصمیم گرفت به عملیات ملحق بشه و شخصا توی صحنه باشه. چون یقین داشت اینجور وقت ها ریسک کردن حال می ده.
برای اینکه اعتماد من رو نسبت به خودشون جلب کنند، بهم گفتند اگه اوضاع خیت شد می تونم اون ها رو لو بدم و اون ها هم خودشون رو تسلیم می کنند. من به آمادور اعتماد کرده بودم. فقط از فرانسیسکو پیترسون فراری بودم.
اون مرد، یک شیطان بود. مرد روانی ای که به ظاهر، مقتدر و استوار بود اما به قدری پست فطرت بود که بچه هاش رو زندانی، و زنش رو با قرص های توهم زا پیش خودش نگه می داشت.
با فکر کردن به اینکه شاید بتونیم از بین ببریمش، دلم شاد می شد. ولی همچنان برام سوال بود زندگی شخصی اون چه ربطی به دولت داشت؟ فوق فوقش برکنار می شد و یک دیکتاتور جوش زده تر و ملال آورتر از اون جاش رو می گرفت. غیر از این بود؟.
اما بعد به یاد آوردم ممکنه بین اون همه پرونده، چیزی مربوط به دولت هم پیدا بشه. و به خودم قبولوندم بیش از حد ذهنم رو درگیر مسخره بازی های این خبرنگار های دیوونه نکنم و فقط کارم رو انجام بدم تا پولی که می خوام رو بگیرم.
با شنیدن صدای سوت معروف هارولد، بعد از بررسی اطراف سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که طناب کِنِفی اما محکمی رو برام پایین می انداخت. کفش هام رو در آوردم و با پای برهنه از دیوار، به همراه طناب کمکی بالا رفتم.
تا حد ممکن سعی می کردیم سر و صدا نکنیم. بنابراین حتی نمی تونستم به خاطر سوختن کف دست هام اعتراضی بکنم.
در آخر، مثل پر، روی فرش سلطنتی وسط اتاق به هم ریخته ی هارولد پریدم و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه، برای چند لحظه خودم رو روی تخت پرت کردم و نفس راحتی کشیدم.
به طور لب زنی بهش گفتم_اومدن؟.
اون هم مثل من لب زد_پایین، مشغولن!.
پس به سرعت دست جنبیدیم و از اتاق خارج شدیم. تمام خدمتکار ها و سرباز ها طبقه ی پایین، برای عکس برداری و مصاحبه جمع شده بودند و همین، کار رو برای من و هارولد راحت کرده بود.
اتاق کار پدرش زیاد از اتاق خودش دور نبود. پس من به سرعت وارد اتاق شدم و هارولد، بیرون اتاق ایستاد تا اگه کسی به اتاق نزدیک شد، به موقع علامت بده.
دفتر کار فرانسیسکو، بوی فلز می داد. فضای خفه و زننده ای داشت، یک جو خشک و نظامی،درست مثل اخلاقیات خودش. پاهام برهنه بود و پارکت های چوبی میخچه های کف پام رو به درد می آوردند.
ESTÁS LEYENDO
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfic"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...