قسمت هجدهم

18 7 25
                                    

هفدهم مارچ بود.یک روز سرد و یخبندون.دلگیر و خسته کننده.

  دوباره همه جا رو بوی نفت گرفته بود.همچنان نفس کشیدن سخت بود و ترجیح می دادم به عنوان یک آبزی،توی دریا زندگی کنم.تا اینکه راه برم و هر روز بیشتر از خودم و زندگیم متنفر بشم.

  آمادور دوم مارچ،ساعت سه نصفه شب بدون اینکه ازم خداحافظی کنه،رفته بود.

  نه نامه ای،نه پیغامی.شاید نمی خواسته با خداحافظی،این موقعیت رو خراب کنیم.نمی فهمیدمش. همه چیز سخت شده بود و هیچ درکی از روز هام نداشتم.هیچ علاقه ای نداشتم که روز هام رو یادداشت کنم.طی این چند روز،تنها کار مفیدی که انجام می دادم.خوندن دوباره ی "عقل و احساس"بود.

  انگار با این کار تلاش می کردم به یاد بیارم و خاطرات ارزشمند اون دوران رو غنیمت بشمرم.فکر کردن به اینکه تا چه حد پیش رفته بودم،دلپیچه ام رو خیلی بدتر می کرد.

  تمام فکر و ذکرم شده بود آمادور رودریک.الان کجاست؟چیکار می کنه؟چی می خوره؟به کجا رسیده؟حالش خوبه؟ممکنه مریض شده باشه؟ممکنه بلایی به سرش اومده باشه؟

  ولی خبری نبود،پس سعی می‌کردم با خیالی آسوده چشم هام رو روی هم بذارم.اما ممکن نبود.

  پدرم دو هفته بعد از رفتنِ آمادور فوت کرد.کل بدنش رو عفونت فرا گرفت و همون یک ذره گوشتی که دوباره احیا شده بود رو از بین برد،رگ های خونیش توسط چربی های تصویه نشده بسته شد،و سیستم ایمنی بدنش تماما از کار افتاد.

  موقعی که نفس های آخرش رو می کشید پیشش نبودم،نمی خواستم باشم.به اندازه ی کافی دیده بودم، باور کرده بودم و...قبول کرده بودم..

  حالا، بیل رو گوشه ای پرت می کردم و همونطور که کشیش،بالای سنگ قبر ایستاده بود و با صدای رساش برای پدرم رستگاری می طلبید،به قبری نگاه می کردم که اسطوره ی زندگیم درونش به خواب رفته بود.

  الیزابت با صدای بلند گریه می کرد. شاید تنها کسی که توی اون جمع،به زنده موندن پدرم ،تا لحظه ی آخر امیدوار بود، خودش بود.همۀ ما قبول کرده بودیم زندگی پدرم به پایان رسیده و هیچ چیز،سر جای اولش بر نمی گرده.

  مخصوصا من،کم و بیش از خودم می پرسیدم"هنوز هم چیزی احساس می کنی؟می تونی درک کنی از دست دادن پدرت چه حس وحشتناکی داره؟".

  اما این ها جمله هایی نبودند که بتونم درکشون کنم.مخصوصا منی که،تقریبا توی کل زندگیم،لحظه به لحظه ش احساس تنهایی می کردم.

  اصلا داستان زندگیم، شنوده ای نداشت. بس که خسته کننده بود، دریغ از ذره ای ثبات و احساساتی که کسی رو هیجان زده بکنه.

  می خواستم به این فکر کنم که برای بچه هام چه چیزی رو تعریف کنم.اما به یاد آوردم،قرار نیست بچه دار بشم.
  با وجود اینکه پسرش بودم،به دور از جمعیتی که دور تابوت حلقه زده بودند همراه با فلورانس ایستاده بودیم.

• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿDonde viven las historias. Descúbrelo ahora