من مرده بودم.نفس نمی کشیدم.سیاهی مطلق رو ملاقات کرده بودم و حس می کردم تکون می خورم.
اما همچنان از خودم سوال می پرسیدم..چرا؟چرا حتی حالا که دارم توی چنین وضعیت فلاکت باری مرگ رو می چشم،باز هم صدای اون مرد غریبه گوش هام رو نوازش می کنه؟
_بیدار شو جیمین...
برای چی باید بیدار می شدم؟چه چیزی در مورد اون زندگی باید من رو زنده نگه می داشت؟غیر قابل تحمل بود.من فقط آرامش می خواستم.چیزی که اون مرد با ورود ناگهانی ش به زندگیم،کاملا ازم گرفتش..
من حتی،همون موقعی که با پا درد از خیابان ریجنت تا قهوه خونه ی الیزابت پیاده روی میکردم، خوشحال تر بودم.
اما صدای اون،به عنوان یک توهم توی عمق تاریکی ،زیادی واضح بود!
_جیمین!محض رضای خدا بیدار شو!!
با فشاری که به طور ناگهانی روی قفسه سینه ام احساس کردم،با صدای بلندی هوا رو وارد ریه هام کردم و چشم هام و به طور کامل باز کردم.
من کجا بودم؟
باد خیلی عجیبی بود.هوا خنک بود،فضای باز،اما تاریک.وجود چندین آدم دور و اطرافم احساس می کردم و همه ی اینها..معنای خاصی داشت.
ناگهان صدای آشنایی بلند گفت_آما!نفس نمی کشه!!
چشم هام دو دو می زدند،فشار سنگینی که روی قفسه سینه م بود به طور کامل برداشته شد و کنار رفت.چهره ی شخص دیگه ای رو به روی صورتم قرار گرفت و نگران گفت-جیمین.حالت خوبه؟من رو ببین.میبینی؟نفس بکش!
دستم رو تکون می دادم.من زنده بودم؟نمی تونستم همچین چیزی رو هضم کنم.یک چیزی این وسط اشتباه بود._مـ..من..
_آما!آما لطفا یه کاری کن!نفس نمی کشه!!
بالاخره تونستم چهره فردی که رو به روم بود رو ببینم.ویلیام..با ماسک پارچه ای روی صورتش رو به روم بود.درواقع..روم خیمه زده بود.پس این یعنی من..دراز کشیده بودم!
_خداروشکر،خوبی؟دوروتی!حواست بهش باشه!
اون هم بلند شد و به سمت مخالف رفت.دوروتی بالای سرم نشست و گفت-میخوای بلند بشی؟
همچنان چتری هاش روی صورتش پخش و پلا بود.چطور؟..
با کمکش،نشستم و دستم رو روی قفسه سینه م کشیدم.لباسم رو چندین بار لمس کردم و دور و اطراف رو نگاه کردم.تا چشم کار می کرد آب دور و برمون بود.چیزی شبیه به یک جزیره.
رو به دوروتی،ناباورانه گفتم_چه خبره؟..
_توی یه جزیرۀ کوچیک نزدیک به مرز انگلستان با آلمانیم..دوروتی غمگین به نقطه ای نگاه می کرد.رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدن صحنۀ رو به روم،بیش از قبل شوکه شدم.

ESTÁS LEYENDO
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfic"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...