تا مطبوعاتی ای که آمادور رودریک ازش حرف می زد ،حدودا یک ساعت و ربع پیاده روی کردم.اما به روی خودم نمی آوردم.به نظر می رسید نیروی جاذبه ای من رو به سمت اون مطبوعاتی می کشوند.نزدیک به میدون بود و می دیدم که بین دو آپارتمان آجری قرار داشت.
ظاهر مطبوعاتی بیشتر شبیه به یک کتابفروشی دنج و برگزیده بود.چوب کاری ویترین و رنگ سفید کدری که براش به کار برده بودند،با کتاب های رنگارنگی که توی ویترین چیده شده بود تضاد قابل توجهی داشت.نگاهم رو روی گلدون های کوچیکی که کنار در چیده شده بودند چرخوندم و کمی منتظر موندم.
باید می رفتم داخل،و قطعا داخل اون مطبوعاتی فقط من و آمادور نبودیم.همین بهونه ی خوبی برای مغز من بود،که کناره گیری کنه و اعتماد به نفسم رو تا شصت درصد کاهش بده.
اما قبل از اینکه بتونم تصمیم بگیرم چیکار کنم،در مطبوعاتی به آرومی باز شد و من با دیدن شخصی که جلوم بود،تقریبا وحشت کردم.
دختر ریزه میزه ای بود.موهای کوتاهش همجنس موهای آمادور بود اما وز تر و شلخته تر،و چتری هاش به قدری بلند بود که به منِ مخاطب اجازه ی دیدن چشم هاش رو نمی داد.
خیره به دختر،سکوت کردم و منتظر موندم خودش چیزی بگه،البته اگه پشت اون همه چتری،چیزی قابل روئیت بود.
_اوووه!آما سنیور!بیا ببین مهمونت چه زود رسید!زیر لب زمزمه کردم_مهمونه؟
آمادور پشت سر دختر ظاهر شد و با دیدن من،لبخند زد_خوش اومدی پارکر!بیا تو.
داخل مطبوعاتی به شدت گرم بود.بخاری نفتی کثیفی گوشه ی دیوار،همراه با لوله ی الومینیومی بلندی به سقف راه پیدا کرده بود.تا چشم کار می کرد کتاب و برگه های سفید روی قفسه ها پخش و پلا بودند.از خارج مغازه،خیلی کوچیک به نظر می رسید اما طول بلندی داشت.انگار تمام دستگاه های مخصوص چاپ عکس و روزنامه،جایی پشت این بخش از مطبوعاتی بود.چون هیچکدوم رو نمی دیدم.
چهار نفر به جز من و آمادور،اونجا بودند.کسانی که به عمرم ندیده بودمشون،و به طور خاصی بهم نگاه می کردند.خسته و درمونده،شاید هم شاکی،و البته بی توجه.
_بشین لطفا.چه خوب شد اومدی.وایسا برات آب بیارم.
یعنی قیافه م انقدر ضایع داد می زد چقدر خسته شدم؟شاید هم اون خیلی با ملاحظه بود که برای هر تازه واردی آب می آورد.لیوان آب رو به دستم رسوند،آب رو با احتیاط خوردم.نمی خواستم خیلی تشنه و از خود بیخود شده به نظر برسم.
آمادور نگاهی به یکی از اشخاصی که کنار پنجره پشت میز چوبی ای در حال نامه نگاری بود،انداخت و گفت_ریـچارد.جیمین پارکر همون فردیه که در موردش صحبت کردیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/331242624-288-k994766.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfic"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...