کلانتری همچنان بوی منزجر کننده ی نفت و پلاستیک می داد. این روز ها تنها جایی که می تونستی بدون نگرانی نفس بکشی زیر آب بود.گرد و غبار با یک باد به مثال شدید به قدری به دور خودش می چرخید که مردم توهم گردباد می زدند.
مثل همیشه،تیموتی بالای سرم ایستاده بود و مثل یک عروسک خیمه شب بازی،با هر دستور کلانتر جا به جا می شد.انگار نه انگار همین چند ساعت پیش براش دو بطری فرش کوبالدی با هزار بدبختی جور کرده بودم.نمک نشناسیش رو دست نداشت.
_اسم! جیمین پارکر..
داشت مثل همیشه پرونده ام رو چک می کرد.اما اولین بارش بود.تازه به لندن منتقل شده بود.
_بیست و چهار ساله،یک دو رگه ی دردسر ساز.شش مورد اخاذی،چهار مورد دزدی.پرونده ات رو خیلی خوشگل نقاشی کردی!
پوزخندی زدم که سریع چشم هاش رو از پرونده گرفت و به ترسناک ترین شکل ممکن نگاهم کرد.به خیال خودش می خواست ابهتش رو حفظ کنه،از قیافم معلوم نبود کلانتری پاتوقم به حساب می اومد؟بوی قهوه ی تلخ روی میزش رو گرفته بودم.با این حال خودش رو همه چیز تمام نشون می داد و تلاش می کرد پر ابهت به نظر برسه،که البته از نظر من با این وضعیت فقط شبیه به یک خوک باد کرده بود.
پرونده رو روی میز پرت کرد و همونطور که انگشت های زمختش رو به همدیگه قفل می کرد،عینکش کمی از روی بینی ش پایین اومد.چشم های بد حالتش رو بهم دوخت و گفت_برای این کثافت کاری ها زیادی جوونی.این دفعه چیکار کردی بچه؟.
لازم بود براش توضیح بدم؟انگار هر اتفاقی که می افتاد همه از من انتظار توضیح داشتند. ای کاش یکی بود و بهشون می فهموند انقدری ارزش ندارند که بخوام خودم رو خسته کنم.
نگاه بی حس و حالم رو به تیموتی دوختم تا اون به جای من حرف بزنه.تیموتی هم با دستپاچگی همیشگیش گفت_قـ..-قربان!به علت ضرب و شتم با غریبه ای در حومه ی شهر دستگیرش کردند!" گاهی با فکر کردن به اینکه ممکنه تیموتی هم به جنگ بره از خنده روده بر می شدم.سعی کردم خنده ام رو بپوشونم.به سختی گفتم_همین که این گفت.
کلانتر جدید یک تای ابروش رو مثلا برای داشتن تمرکز بیشتر روی مسئله بالا برد و گفت_اون غریبه ی بی طرف چه هیزم تری به تو فروخته؟تا جایی که فهمیدم توی مطبوعاتی کار می کرده.جدیدا هم که مردم علاقه ای به خوندن روزنامه های کهنه ندارند کار و کاسبیشون حسابی افت کرده.مگر اینکه ازش به عنوان سلاح برای تو استفاده کنند.
_فقط هسته ی آلبالوم رفت توی چشمش.همین!
ابتکار هر ماهم بود.هر بار که بنا بر دلایل مختلفی سر از دادگستری در می آوردم،می گفتم هسته ی آلبالو های یخیم همه رو ناکار کرده.گاهی یک شب توی بازداشتگاه مهمان سرباز های چشم چرون و بوگندو بودم،اما این اواخر، قبل از منتقل شدن کلانتر قبلی ،دیگه هر بار با دیدن من رو به روی در دفتر فقط دستش رو تکون می داد و می گفت" آزادش کنید ". آره،اگه بهم آسون نمی گرفت پرونده ام از این هم قشنگ تر بود.کاش می شد بهش بگم.اگه واقعا حوصله داشتم،بهش می فهموندم خودش هم عصبانی بشه سر از بازداشتگاه در میاره.

KAMU SEDANG MEMBACA
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fiksi Penggemar"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...