_امیدوارم مدارک رو آماده کرده باشی.به همین راحتی ها اجازه نمی دادم کسی با دفتر شخصی م تماس بگیره.
_ریچارد رو کشتی..حالا طلبکار هم هستی؟ما توافق کرده بودیم!
ساعت نزدیک به دو نصفه شب بود.و من،توی یکی از بود،ایستاده بودم و بی توجه به ضربات پی در پی قطره های بارون به شیشه،با فرانسیسکو پیترسون تماس گرفته بودم.طبق معمول حق به جانب صحبت می کرد و خیلی خودش رو مقتدر و توانا تصور کرده بود.اگه واقعا کنترل اوضاع رو به دست داشتم،قبل از هر چیزی پیشونی پیترسون رو سوراخ می کردم!
_من بهت گفتم مدارک رو بیار اگه می خوای آزادشون کنم،نگفتم به هر سازی که بزنی می رقصم.اینجا،اونی که دستور می ده منم!
نیشخندی زدم،حرفش براش گرون تموم می شد.
نمی خواستم عصبی ش کنم،ممکن بود بلایی سر آمادور و ویلیام بیاره،البته اگه زنده مونده باشن..پس بدون هیچ حرف یا حاضرجوابی یا حتی پرخاشگری ای،پرسیدم_آمادور و ویلیام زنده ن؟
_آره،اون دوتا زنده ن.
_پس چرا ریچارد رو کشتی؟
کمی سکوت کرد و بعد،با صدایی خشک،انگار که اصلا حواسش نبود توی چه موقعیتیه گفت_من نکشتمش،خودش دلش می خواست بمیره!
شوکه شدم،گوشیِِ تلفن رو بیشتر به گوشم نزدیک کردم و گفتم_منظورت چیه؟
_به نظر نمی رسید تو جای مطبوعاتیشون رو بدونی،پس یک راست رفتم که از خودشون بپرسم.وسط بازجویی و شکنجه خیلی ناگهانی سیانوری که زیر زبونش قایم کرده بود رو قورت داد و افتاد مرد.
افتاد مرد.
با دهانی باز بهش گوش می دادم.چقدر راحت از شکنجه گری حرف می زد..خوشحال بودم،به طرز خنده داری خوشحال بودم و به ریچارد بابت این کار،افتخار می کردم.
_خوبه،حداقل می دونست خودکشی سعادتش از سر و کله زدن با افرادی مثل تو خیلی بالا تره._داری شیطنت می کنی بچه.اصلا برای چی زنگ زدی و وقت من رو گرفتی؟من کار های مهم تری دارم!
می تونستم تصورش کنم که حالا،بدون اینکه نگران وجود همسر وسواسی ش باشه،همراه با یکی از بلوند های کاباره ی مشهور خیابون مرکزی مشغوله.
_زنگ زدم بگم،مدارک رو ازم گرفتن.
_مدارکی که علیه من دارین؟
_آره.
_خب پس،بهشون خبر می دم تا فردا کار اون دو نفر رو هم بسازن،دارن برام دردسر درست می کنن!
می خواست گوشی رو قطع کنه که بلند گفتم_صبر کن!صبر کن!
_باز چیه؟
_من،یک مدرک معتبر تر دارم،چیزی که روحت هم از وجودش خبر نداره!
مکثی کرد و کنجکاوانه پرسید_چی دقیقا؟
YOU ARE READING
• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿ
Fanfiction"آلبالو در انگلستان" داستانی از دل جنگ،خودخواهی و روحیهی حقیقت طلبی. پارک جیمین،خیلی میدونست. این برای فردی که خودش رو وسط کشمکشهای کشورش پیداکنه،چیز جالبی نیست. این رو درست لحظهای فهمید که به مرد رو به روش نگاه میکرد.روزنامهنگار مرموزی که بوی...