قسمت سوم

19 12 4
                                    

   ساعت نزدیک به نه و نیم صبح بود. و من برعکس روز های دیگه، نتونسته بودم درست و حسابی بخوابم.

   چهار روز پیش،همراه با آمادور برای دیدن مطبوعاتی مخفی و دم و دستگاه های قد و نیم قدشون، رفتیم.قفسه های فلزی توی اون مخفیگاه سیمانی که نقطه کورش تنها با یک لامپ زرد و کم نور روشن مونده بود، پر بود از برگه های روغنی و تیره رنگ که جون می داد برای چاپ کردن مطالب با قلم های متفاوت. کف مطبوعاتی فرعی نه کاشی بود نه چوب ،سیمان بود و پر از خرده سنگ. انگار توی معدنی چیزی بودیم.البته غیر از این هم نمی تونست باشه،قرار نبود توی چشم باشه و همون اول کار پتشون بریزه روی آب.

  اخیرا اخبار غیر منتظره ای کل شهر رو پر کرده بود، گروهی از مردم دم کاخ ویکتوریا جمع شده بودند و خون بهای فرزندانشون رو می خواستند. شاید اگه مردم به طور خودکار دست به همچین کاری نمی زدند، می تونستیم از این مسئله توی روزنامه استفاده کنیم، اما ریچارد گفت"حالا که بحثش بین مردم پیچیده،دلیلی نداره توی روزنامه باشه. ما فقط مطالب پنهان رو می نویسیم! نه چیزی که توی فکر مردم می گنجه ".

  طبق معمول توی خونه، پیش الیزابت و لیلیان بودم. دو نفر که حالا تنها اعضای خانواده ام به حساب می اومدند. الیزابت دوست قدیمی پدرم بود و بعد از اتفاقاتی که افتاد،اجازه داد من، توی خونه اش که دقیقا بالای قهوه خونه  بود مستقر بشم و پیششون زندگی کنم. اما اون زن تعصبی و عجیبی بود. هیچوقت به سرم نمی زد بخوام عصبانیش کنم.

  حالا تقریبا یک هفته ای از راه انداختن اون تظاهرات نحس می گذشت، و روزی نبود که الیزابت دم گوش من و لیلیان که توی زمان استراحتمون سخت مشغول پاسور بازی بودیم، غر غر نکنه.

  _من اصلا درک نمی کنم این مردم چی میخوان. همه چیز براشون فراهمه! فعلا که دشمن هم حمله نکرده چرا انقدر دنبال فهمیدن حقیقت اند وقتی دونستن یا ندونستنش تاثیری توی زندگیشون نداره؟ حالا خوبه بچه هاشون به خواست خودشون رفتند به جنگ! معلومه که ممکنه بمیرند! خون بها دیگه چه مزخرفیه؟ .

  برگه ی آس رو روی باقی برگه ها پرت کردم و رو به لیلیان با خنده گفتم_حالا بزن!.

  گیج و ویج نگاهی به برگه های روی میز و برگه های توی دستش انداخت و گفت_الان منم باید آس بندازم؟.

  _نه،در اون صورت آست رو می دزدم. گشنیز من سره!

  سپس رو به الیزابت که با اخم غلیظی سخت مشغول تمیز کردن لیوان های دسته بلند و نازنینش بود، گفتم:

   _یعنی تو دلت نمیخواد دستور العمل خفنی که رقیبت ازش استفاده می کنه رو بفهمی؟.

  اخمش غلیظ تر شد_منظورت چیه؟".

  گفتم_دلیل اینکه مردم هم می خوان حقیقت رو بدونن همینه. فکر می کنن حقیقت چیزیه که راه درست رو به آدم نشون می ده. در حالی که اینطور نیست.

• 𝗖𝗵𝗲𝗿𝗿𝗶𝗲𝘀 𝗜𝗻 𝘁𝗵𝗲 𝗨𝗞 • ᵛᵐⁱⁿOnde histórias criam vida. Descubra agora