+ ازت متنفرمممم پارک چانیول
.
.
.
#زندگی تنها فرصت شیرینی است برای با تو بودن#من بکهیونم ، بیون بکهیون بچه دوم بیون گیهیون یکی از تجار بزرگ در سطح کره ... بخاطر شغل پدرم همیشه مجبور بودیم با خانواده هایی نشست و برخواست کنیم که برامون نفع داشته باشن و یکی از اون خانواده ها خانواده پارکه
دوستی پدرم و آقای پارک برمیگرده به 35 سال پیش که هردو تازه جانشین پدراشون شده بودن و همین دوستی دستی دستی زندگی منو به گند کشید&ببخشید آقا جناب گیهیون گفتن صداتون کنم
+باشه هری تو برو الان میام
&چشم
لبخندی بهش زدم و منتظر شدم بره بیرون... خودمو محکم روی تخت کوبیدم و شروع کردم موهامو کشیدن آخ کاش همین لحظه زمین دهن باز کنه و منو ببلعه من نخوام بیام پایین باید کیو ببینم آخه اهههه
_مثل اینکه خلم تشریف داری
مثل جن زاده سیخ رو تخت نشستم و زل زدم بهش این از کجا پیداش شد دیگه خدایا برای امشب نه
+بهت یاد ندادن بی اجازه وارد اتاق کسی نشی
_اجازه برای ورود به اتاق کسیه که عقل سالم داشته باشه نه تو که اندازه جلبک عقل نداری پدرت فرستادم بالا بهت بگم بجز خانواده ما خانواده کیم هم هستن
با شنیدم اینکه جونگین هم اومده چشم غره ای بهش رفتم از روی تختم پایین اومدم و سمت کمدم رفتم
+اگه زرات تموم شد لطف کن برو بیرون میخوام لباس عوض کنم
_ نترس هرچی که تو داری منم دارم البته شاید بیشتر
پوزخندی مزخرفش بزرگ تر شد و رفت بیرون، حاضرم قسم بخورم آخرین روز عمرم قبل از اینکه خودم بمیرم این آشغالو میکشم پسره گاو
پیراهن زرشکی و شلوار مشکیمو از توی کمد درآوردم بعد از عوض کردن لباسام دستی توی موهام کشیدم و بعد از اینکه از همه چیز مطمعن شدم رفتم بیرون
+فکر کردم تا الان باید رفته باشی پایین
_فکر بیخود کردی وقتی فرستادنم بالا یعنی باید با شازده برگردم پایین نه تنها
ادایی براش درآوردم و زودتر سمت پله ها رفتم با دیدن جونگین که به بالا داشت نگاه میکرد لبخند گنده ای زدم و پله هارو تند تند پایین رفتم سلامی به جمع کردم و بعدش خیلی سریع دوییدم طرف جونگین
+چطوری پسر دلم کلی برات تنگ شده
/فعلا که خوبم بک خیلی وقته ندیدمت جذاب تر از قبل شدی
با آرنجم ضربه ای به پهلوش زدم و رومو کردم سمت پدرم
+ اگر اجازه بدید ما بریم تو حیاط شما بزرگتر هام راحت باشید
با اجازه بابا بالاجبار رومو کردم سمت چانیول و خواستم که باهامون بیاد بیرون
/از هیونگت خبر داری
سری به چپ و راست تکون دادم
+ خیلی وقته نامه ای برامون نفرستاده پدرم هم اجازه نمیده براش نامه ای بنویسم که از حالش باخبر بشم میگه باید بزاریم روی کارش تمرکز کنه
/البته خب اون قراره جانشین پدرت بشه ولی اینطوری...
_ توام قراره تا چند وقت دیگه از سئول بری درسته جونگین؟
جونگین آه غلیظی کشید و سرشو به معنی درسته تکون داد
/آره پدرم میخواد انبار های اسکله رو بسپاره به من تا خودش بتونه به اینجا بهتر نظارت داشته باشه تو چی چانیول تو نمیخوای کار پدرتو ادامه بدی
با سوال جونگین ناخوداگاه سرم برگشت سمت چانیولی که داشت به آسمون نگاه میکرد ...
/ چان...؟
_ نه جونگ پدرم میتونه اونو بسپاره به یکی دیگه من علاقه ای به کارش ندارم
/اما چان تو تنها حامیه...
_ بنظرم اینکه بتونم یک افسر ارتش بشم خیلی بهتر از اینکه بخوام دائم با یک مشت خارجی احمق سر و کله بزنم تجارت چیزی نیستش که من بهش فکر میکنم
جو سنگینی بینمون ایجاد شده بود هیچوقت فکرشو نمیکردم که این فکر تو سر پارک چانیول باشه ...
+ اممم میگم چطوره بریم بشینیم نظرتون چیه
/موافقم
سه نفره توی آلاچیقی که قسمت پشتی محوطه قرار داشت نشستیم و بدون حرف به میز خیره شده بودیم
فکر کردن به آینده ای که همه از قبل برات تصمیم گرفته باشن دیوانگیه ولی من همش داشتم به آیندم فکر میکردم آینده ای دلم میخواست در اون یک پزشک عالی باشم نه همسر...
/بکهیون متوجهی چی گفتم؟
گیج نگاهی به دوچشمی که منتظر بهم نگاه میکردن کردم
+ببخشید جونگ متوجه نشدم چی میگی
/اشکالی نداره پرسیدم تو میخوای چکار کنی سال دیگه دبیرستان رو تموم میکنی من که کارم مشخصه چانم که هدفش مشخصه تو چی ؟
من چی؟! نگاهم میخ شده بود به اون دوچشمی که با پوزخند منتظر جواب من بود ... چی باید میگفتم وقتی حتی زمانی که بدنیا نیومده بودم هم برام تصمیم گرفته شده بود نفس عمیقی کشیدم و لبخند مصنوعی روی لبم کاشتم
+ میخوام پزشک بشم
آره این آرزومه آرزوی همیشگی من و قلبم
/عالیه پسر مطمعنم پدرت با این موضوع موافقت میکنه
درسته پدرم موافقت میکرد ولی اون نه...
(سوم شخص)
بکهیون از آرزوهاش صحبت میکرد و تقدیر و سرنوشت از آرزوهای اون پسر داشت داستان بزرگتری مینوشت داستانی که قرار نبود به همین سادگی باشه
شب از نیمه گذشته بود ولی خواب به چشمهای بکهیون نمیومد رو تراس نشسته بود و همونطور به آسمون خیره شده بود
+ یعنی میخوای بگی واقعا هیچ راهی برای فرار نیستش.. هه ولی میدونی من بکهیونم آدمی نیستم که حرف زور توی کتم بره
؛ بک هنوز بیداری؟
از جاش بلند شد و سمت پدرش رفت
+ بله، چیزی شده ؟
پدرش روی صندلی نشست و اشاره ای به بغلش کرد
؛ بشین یکم باهم صحبت کنیم خیلی وقت میگذره از آخرین باری که باهم حرف زدیم
و این جمله آغاز استرسی بود که به جون بکهیون افتاده بود ... با لبخندی که شک نداشت شبیه هرچی بود جز لبخند کنار پدرش نشست و به نیم رخش نگاه کرد باید اعتراف میکرد این مرد در حین سختگیر بودنش دل واقعا مهربونی داشت اما... اما خیلی کم میشد با اون روی مهربون دیدش
؛ تا چند وقت میشه 18 سالت و کم کم باید...
+من میخوام برم دانشگاه
از جراتی که برای حرفش پیدا کرده بود توی شوک بود .. گیهیون با دقت داشت به صورت پسرش نگاه میکرد بکهیون واقعا همچین چیزی میخواست پوزخند کمرنگی روی لبش نشست درسته اون پسر خودش بود بک خودش بود در سنین نوجوانی پوزخندش حالا به قهقه تبدیل شده بود و همین بک رو ترغیب میکرد که سرشو بلند کنه به پدری نگاه بندازه که داشت با صدای بلند میخندید یعنی انقدر حرفش خنده دار بود این سوالی بود که تمام مدت توی ذهنش تکرار میشد ... گیهیون بزور جلوی خودش رو گرفت و برگشت سمت بک
؛ تو واقعا منو یاد خودم میندازی زمانی که همسن تو بودم.. میدونی که من هیچ مشکلی با دانشگاه رفتنت ندارم اتفاقا بچه هر خانواده ثروتمندی باید به دانشگاه بره و تحصیلاتشو کامل کنه و اما ...
آره ولی درست این ولی نقطه اوج استرسش شده بود میدونست قرار بود چی از دهن پدرش بیرون بیاد و چی بشنوه برای همین لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت
+ میدونم چی میخواید بگین نیاز به تکرارش نیست
؛ چرا نمیزاری حرفمو تموم کنم پسر.. انقدر برای خودت فکر و خیال الکی نکن
+ من... منظورتون چیه؟
؛ و اما تصمیمت واسه آینده ای که میخوای چیه؟ این چیزی بود که میخواستم بگم بک اینو فراموش نکن قبل از هر عهد و پیمانی که بوده باشه تو پسر منی و من موظفم هرچیزی که نیاز داری رو برات فراهم کنم و تورو به اون برسونم خواستتو بگو پدر برات انجامش میده
ته دلش خوشحال بود آره خوشحال بود که براش ارزش قائل بودن شاید اگر یکم محتاط تر پیش میرفت به خواسته اش میرسید و الان در این مرحله باید صادقانه حرفش رو میزد باید پدرش رو مطمعن میکرد نسبت به چیزی که میخواست نسبت به خودش
+ میخوام برم دانشگاه من میخوام یک پزشک بشم پدر یک فرد مفید برای این آدما
حالا انگار نوبت گیهیون بود که نسبت به حرف بک واکنش بده اون پسر همیشه یک چیزی داشت که این مرد رو شوکه کنه پسرش چی میخواست اینکه یک پزشک بشه ولی چرا؟ کاش بک دلش میخواست زبان بخونه کاش اون میخواست یک نظامی بشه کاش از گیهیون میخواست تجارت بخونه کمک برادرش بشه... اما درسته اون هرکسی نبود
؛ من حمایتت میکنم بک ولی امیدوارم تو از تصمیمت برنگردی
از تصمیمت برنگردی... این جمله برای بک خنده دار بود درسته خنده دار چون اون با این آرزو داشت زندگی میکرد و حالا که میدونست کسی هست که از اون و آرزوش حمایت کنه دلش میخواست بیشتر از قبل تلاش کنه
+ ناامیدتون نمیکنم...
YOU ARE READING
find me⏳
Romance♨عنوان: find_me ♨کاپل: چانبک _کریسهو _کایسو ژانر : _انگست _کلاسیک _رمنس _درام برشی از فیک: در پی گمشده ای آمده ام که با دستان خودم او را رها کردم و ندانستم که رهایی او باختن زندگی است که برای او و بخاطر او شکل گرفت... _ من به بودنت محتاجم بک قبول...