09

75 12 0
                                    

حس تشنگی باعث شد دل از اون خواب خوبی که داشت بکنه و چشماشو بازکنه
با تعجب به پتویی که روش انداخته شده بود نگاه کرد تا جایی که میدونست هیچی روش ننداخته بود با اینکه کنجکاو بود اما سعی کرد بیخیالش بشه ، سرجاش نشست و پارچ و لیوان رو برداشت و لیوانش رو پر کرد
صدای در باعث شد سرش رو بچرخونه و با چانیول چشم تو چشم بشه
-چرا بیدار شدی ؟
به لیوان توی دستش اشاره کرد
+تشنم بود ، ساعت چنده
-تقریبا از دو گذشته دقیق نمیدونم
مطمئن بود که مهمونی تموم شده و احتمال خانوادش برگشته بودن دقیقا مثل گذشته و این صحنه برای بک کاملا آشنا بود
همونطور که ذره ذره از آب داخل لیوان میخورد به حرکات چان هم داشت دقت میکرد
با حس سنگینی نگاه روی خودش زیر چشمی از توی آینه نگاه بک انداخت لبخند کجی روی لبش شکل گرفت (-کاش زمان توی همین لحظه وایمیستاد)
هنوز اثرات الکلی که خورده بود از سرش نپریده بود و اون حس غم و خواستن چیزی نبود که بتونه نادیده بگیرتش
لمس و بو کردن اون موها شده بود آرزوش ،بغل گرفتن اون تن شده بود نیازش و بودن بکهیون رویای دیرینش
و با همه اینها هنوز هم جرات این رو نداشت که صادقانه بخواد جلو بره و راجبش با بک صحبت کنه
خسته از افکار بی پایانش از جلوی آینه کنار رفت و به سمت در قدم برداشت
+این وقت شب جایی میخوای بری ؟
صدای بک باعث شد سرجاش وایسته و به طرفش بچرخه
-نه میرم پایین بخوابم اینطوری توام راحت تری
+میخوای بگی خیلی فداکاری ؟
-خوشت میاد با حرفات اذیتم کنی
صدای پوزخند بکهیون سطل آبی بود که روش خالی شده بود و تمام وجودش رو میلرزوند
+اگر همچین برداشتی پس شاید همینطوره
چانیول دندوناشو محکم روی همدیگه فشار داد و دستی توی موهاش کشید تا بتونه آرامشش رو حفظ کنه
-حوصله بحث ندارم بکهیون پس امشب رو بیخیال و بگیر بخواب صبر منو به بازی نگیر
بکهیون از جاش بلند شد و سمت چان رفت
-ولی تازه بحثامون شروع شده چانیول خیلی چیزا هستش که باید همینطوری حلش کنیم
-حلش می کنیم ولی نه امشب نه تا وقتی که تو نخوای به من گوش کنی هیچی بین ما حل نمیشه تا زمانی که تو دست از بچه بازیات برداری متوجه شدی ؟
+بچه بازیییی؟
صدای داد بکهیون باعث شد چان سریع دستش رو روی دهنش بزاره
-چرا داد میزنی میخوای بقیه بیدار بشن
بکهیون با شدت دست چان رو پس زد و ضربه محکمی روی سینش خابوند
+واقعا فکر کردی کی که بخوای رفتار منو بچه بازی در نظر بگیری هوم؟ از نظر تو بچه بازی یعنی چی چانیول برام توضیح بده ؟
کلافه شده بود و دائم پشت گردنش رو دست میکشید و یک خط مستقیم رو میرفت و برمیگشت
-نمیخوام بحث کنم باهات خب بزار هروقت آروم شدی حرف بزنیم هروقت که حس کردی میتونی حرفامو بشنوی
نگاه پر از حرفشون بهم گره خورده بود اما هیچکدوم نمیخواستن لب باز کنن تاحرفایی که توی دلشون هست رو به زبون بیارن
بکهیون که میدونست این بحث فایده ای نداره چشمی گردوند
+مشکلی ندارم بحث نمیکنیم توام مثل احمقا فرار نکن
پشتش رو به چان کرد و توی جاش برگشت ، گوشه تخت نشست توی خودش جمع شد و سرشو روی زانوش گذاشت
-نمیخوای بخوابی ؟
+ما تموم زندگیمون رو خوابیم همینکه چند لحظه بیداریم باید ازش استفاده کنیم وگرنه از دستش میدیم
چانیول خودش رو کنار تخت رسوند و به دیوار پشت سرش تکیه داد
-حس میکنم من هنوز خوابم ولی کسی نیست که بیدارم کنه
+شایدم فقط خودتو زدی به خواب
-بک
+دلم میخواد بهت بگم خفه شو اما نمیتونم یک چیزی ته دلم بهم میگه بزار حرف بزنه از اون سمت یک چیزی داره فریاد میزنه حرفاش فقط توجیه خودشه ، نمیدونم باید چیتو باور کنم کدوم روت واقعیه
-من حتی خودم نمیدونم کیم ،چیم ولی یک چیزی رو خوب میدونم اینکه قرار نیست هیچوقت بهت دروغ بگم
+ولی خیلی وقتا بهم دروغ گفتی
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی نگاهش رو سمت بکهیون داد و هیچی نگفت چون اون نمیدونست که فقط چان فقط بهش حقیقت رو نگفته (بعدا میتونی قضاوتمکنی بک هروقت که خواستی حرفامو بشنوی و خواستی باورم کنی ...)
نمیدونست چقدر گذشته بود اما حالت بکهیون نشون میداد که دوباره خوابش برده ، از جاش بلند شد و سمت بکهیون رفت و از اون حالتی که داشت آزادش کرد و درست روی تشک گذاشتش و پتورو روش کشید و همونجا کنارش نشست و سرش رو گوشه تشک گذاشت و خودش رو به عالم رویا سپرد
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

find me⏳Where stories live. Discover now