02

111 17 0
                                    

£کافیه چانیول برو بیرون

_ اما...

£بهت گفتمممم برووو بیرووون

با اخمایی که توی هم کشیده بود نگاه عصبی بین پدر و مادرش رد و بدل کرد و با قدمای بلند از اتاق کار پدرش اومد بیرون و مستقیما سمت اتاقش رفت پله های بیچاره زیر قدمای محکمش داشتن له میشدن و چان اینو تنها راه خالی کردن حرصش میدونست

با ضرب در اتاقش رو باز کرد طوری که با صدای بدی به دیوار برخورد کرد و بسته شد
وسط اتاق وایستاده بود و تند تند نفس میکشید

_ هه.. واقعا فکر کردی میشینم این کار مسخره رو ادامه میدم؟

عذاب چانیول بررسی کردن و رسیدگی کردن به همون حساب و کتاب ها بودش.. از زمانی که به یاد داشت عاشق اسلحه و مبارزه بود عاشق قدرت جنگی بود نه قدرت ارضی

به قدری توی افکارش غوطه ور شده بود که متوجه حضور خواهرش داخل اتاق نشد

دست یورا روی شونه چان نشست

¶چان ؟

_خسته شدم .. واقعا دیگه نمیدونم چکار باید بکنم

روی لبه تختش نشست و سرش بین دستاش گرفت

_ نمیدونم چرا برای پدر انقدر درک کردن این موضوع سخته، چرا من؟ پس تو چی؟

سرشو بالا اورد و به چهره خواهرش خیره شد

_ نونا من واقعا این کار رو دوست ندارم اگر تا الان از پس کاری براومدم به کمک تو بوده اگه همه چیز خوب بوده بخاطر این بوده که تو کمکم کردی نونا تو جانشین بهتری هستی برای پدر تو بچه اول این خانواده ای کمکم کن ...

یورا کنار چان نشست و صورت چان رو سمت خودش برگردوند.. داداش کوچولوش حالا بزرگ شده بود واسه خودش ارزوها داشت

¶ چان و تا وقتی که با خودت و بقیه صادق نباشی من نمیتونم کمکی بهت بکنم سه ساله که داری خودت و همه مارو عذاب میدی و هممون رو توی جهنمی که کم کم میسازی داری میسوزونی با خودت با من با مادر با پدر و از همه مهم تر با اون صادق باش بهت قول میدم کمکت کنم، کمکت میکنم که به اون چیزی که میخوای برسی ، کمک من رو میخوای باشه فقط قول بده انقدر خودت رو عذاب ندی من دلم میخواد اون برادر شیطون سه سال پیشم رو داشته باشم نه این آدمی که رو به روم نشسته باشه قبول دارم ضربه و شوک بزرگی بهت وارد شده اما باید بدونی تنها تو نبودی که بهت آسیب زده شد حتی منی که خواهرتم هم آسیب دیدم حتی بک هم آسیب دید ولی باید با سرنوشتت کنار بیای

_من میترسم یورا میترسم از این سرنوشتی که هیچ چیزش مشخص نیست

لبخند تلخی روی لب یورا نشست میفهمید علت ترس چان رو میدونست چون خودش تجربه کرده بود

سر چان رو توی بغلش گرفت شروع کرد به نوازش کردن موهاش

¶چان میدونی ترس باعث شکسته، میدونی اگر بترسی همه چیز به ضررت تموم میشه همیشه به قسمت قشنگش فکر کن تو بیست و یک سالته دیگه و تا یک سال دیگه قراره دست همسرت رو بگیری و به این خونه بیاری بهتره تصمیم درستی برای آیندت بگیری راهی که تو میخوای توش قدم بزاری راه پر خطریه وضعیت فعلی هم که میبینی هیچ چیز یکسان و روی یک خط مستقیم نیستش من فردا با پدر صحبت میکنم ولی ازت میخوام یک قولی بهم بدی

find me⏳Where stories live. Discover now