03

117 19 8
                                    

+ پسره احمق...
نفس عمیقی کشید و چند لحظه ای رو همونجا موند... سرشو آروم از گوشه دیوار بیرون آورد و بعد از اینکه مطمعن شد چان دیگه اونجا نیست به سمت کلاسش راه افتاد
پشت در کلاس وایستاد و با شنیدن صدای معلمش سری تکون داد و چند تقه به در زد
(بیا تو)
آروم درو باز کرد و وارد کلاس شد
+متاسفم دیر کردم
(مشکلی نیستش برو بشین)
بک تعظیمی کرد و سمت میزش رفت...
(خب همونطور که داشتم براتون میگفتم اگر بخواین...)
و اما فقط چشمای بک بود که تخته رو میدید و تمام فکرش جای دیگه ای بود... دوسال؟! تو این دوسال میتونست چه اتفاقاتی بیافته
چانیول واقعا میخواست از سئول بره؟! ممکنه اونجا از دختر دیگه ای خوشش بیاد و قید این ازدواج و شرط مسخره رو بزنه
شایدم خودش میتونست تصمیم پدرش رو عوض کنه
زمان طولانی قرار بود داشته باشه دوتا 365 روز معادل 730 روز تازه اگر میخواست به دقیقه و ساعت و ثانیه هم فکر کنه شاید فرصت های بیشتری گیرش میومد
اره قطعا همینطور میشد چان اون لعنتی بهترین دوست کودکیش بود البته فقط تا وقتی که یازده سالش بود...
بک همینطور که توی افکار خودش داشت دست و پا میزد با برخورد شدید خط کش روی میزش از جا پرید و شوکه نگاهی به معلمی کرد که با اخم داشت نگاهش میکرد
(معلومه حواست کجاست بیون بکهیون، میدونی چندبار صدات کردم؟ اول که دیر میای بعدم که حواست به درس نیست خیلی اذیتی میتونی از کلاس بری بیرون)
بک سرشو پایین انداخته بود همونطور که با گوشه ناخونش بازی میکرد با صدایی که به زور به گوش میرسید
+معذرت میخوام تکرار نمیشه
(بعد کلاس میخوام باهات صحبت کنم توی کلاس وایمیستی متوجه شدی؟)
+ بله
(خوبه بشین)
باقی کلاس به قدری براش کند میگذشت که انگار عقربه ها سعی داشتن اون رو عذاب بدن
دروغ بود اگر میگفت تمرکز داشت و میتونست به چیزایی که روی تخته نوشته توجه کنه
بعد از اون همه عذاب بلاخره صدای زنگ بلند شد و بچه ها همه با عجله بیرون از کلاس میرفتن و اما این بکهیون بود که منتظر بود تا کلاس تموم بشه و بخواد جواب پس بده
با قرار گرفتن یک جفت کفش جلو چشماش سرشو بالا آورد و معلمش نگاهی انداخت
+بابت اینکه امروز بی دقت بودم معذرت میخوام میدونم که...
(بکهیون این موضوع برای الان نیست من چند وقته که متوجه این موضوع شدم که بزور میتونی سرکلاسا تمرکز کنی و به درس گوش بدی نمراتت نسبت به قبل کمتر شده و این برای دانش آموزی مثل تو اصلا قابل قبول و توجیه نیستش.. اگر مشکلی پیش اومده بهتره هرچی سریع تر حلش کنی و یا اینکه با کسی مشورت کنی تا کمکت کنه چون اگر وضعیتت همینطور پیش بره من مجبورم به خانوادت اطلاع بدم و این فکر نمیکنم چیز خوبی باشه برای خانواده بیون درست میگم؟ )
بکهیون سری تکون داد دستی به پشت سرش کشید، جوابی نداشت که بده
( من حرفامو بهت زدم حالا میتونی تصمیم بگیری میخوای مثل قبل باشی یا نه این وضعیت رو ادامه بدی)
تعظیمی کرد و با صدایی که بزور به گوش میرسید گفت
+بیشتر تلاش میکنم
صدای دور شدن قدمارو میشنید ولی توانی نداشت از اون حالت خارج بشه وارفته خودش رو روی صندلی انداخت و چشماشو بست
شاید خسته بود نه از لحاظ فیزیکی بلکه از لحاظ روحی
با حس فشرده شدن شونش غم دلش رو توی چشماش ریخت و به تنها کسی که توی این مدرسه لعنتی میتونست اعتماد کنه نگاه کرد
+حس میکنم خوابم .. دلم میخواد یکی بیاد و بزور از این خواب بلندم کنه بگه تموم شد بلند شو همش یک کابوسه
دستای پسر مقابلش رو محکم توی دستاش گرفت
!- کی تا حالا انقدر ضعیف شدی بکهیون هوم؟! پاشو به خودت سر و سامون بده دوست من نباید انقدر شکننده باشه و آسیب پذیر تو مسولیت های سنگین تری رو قراره به دوش بکشی پاشو پسر
کیونگسو دستشو دور شونه های بک گذاشت و از جاش بلند کرد و به سمت دستشویی بردش..
جلوی در وایستاد و بک رو به داخل هل داد
!-برو داخل یک ابی به صورتت بزن حالت جا بیاد .. هرکی ببینتت ممکنه فکر کنه داری میمیری با این قیافت
با قیافه وارفته نگاه کیونگسو کرد وقتی دید نشونی از راه برگشت وجود نداره بالاجبار داخل رفت رو به روی شیر آب وایستاد... یک چیزی توی گلوش بود که داشت اذیتش میکرد
یک بغض عجیب ترکیبی از نفرت و دلتنگی و عذاب
دستشو به شیر آب رسوند و تا انتها بازش کرد با صدای آب انگار سد نگاهش هم شکسته بود که بی وقفه داشت میبارید
(+ قرار نبود ضعیف باشی بک.. هنوز کلی کار انجام نشده داری که باید به پایان برسونیشون بهتره خودتو جمع کنی سریع باش پسر)
افکار لعنتیش نمیزاشت احساساتش رو بیرون بریزه
پی در پی آب رو با فشار توی صورتش میزد تا از اون حس بیخود و روانی کننده دور بشه از شدت حجوم احساسات قفسه سینش سنگین بالا و پایین میشد
با دستش چند ضربه به صورتش زد و با لبخند رفت بیرون
!- بهتری؟
+اره حس بهتری دارم بریم داخل دلم نمیخواد امروز برای دومین بار مورد بازرسی قرار بگیرم
باهم دیگه وارد راهرو شدن به قصد رفتن سر کلاس از هم جدا شدن..
(+باید با پدر صحبت کنم تا مدتی نیام مدرسه)
تا تموم شدن کلاساش ده بار به فرار کردن فکر کرده بود و هربار بد تر از قبل دچار خوددرگیری میشد
همراه کیونگسو از مدرسه بیرون اومدن پا به سمت بازار مورد علاقه اشون گذاشتن
+ انقدر گشنمه که میتونم ده تا از اون کیک ماهی ها بخورم دلم میخواد فقط سریع تر برسیم
بک اینو گفت و با عجله وارد بازار محلی دوست داشتنیش شد و به سمت غرفه آقای چویی رفت
+سلام اقای چویی من اومدم
اقای چویی با لبخند بیرون اومد و سمت دو پسر رفت
-اوه شمایید مدرسه چطور بود امروز ؟!
بک با یاد روزی که داشت روی صندلی جلوی مغازه وا رفت سرش رو روی میز گذاشت
+عذاب آور بود و تنها چیزی که میتونی بدی امروز رو از یادم ببره چندتا از اون کیکای ماهی معروفتونه
آقای چویی خنده ای کرد همونطور که داخل میرفت با صدای بلند از شیرین زبونی بک تعریف میکرد
-بله حتما برات بهتریناشو میارم، بهتریناشو
کیونگسو با نوک پاش ضربه ای به ساق پا بکهیون زد و وقتی نگاه با تعجب بک رو سمت خودش دید با ابروهاش به کنارشون اشاره کرد
بکهیون که نگرفته بود کیونگسو چی میگه خودشو جلو کشید و اروم گفت
+چی میگی
کیونگسو چشمی چرخوند و مثل بک صداشو آورد پایین
!-میگم به بغلمون نگاه کن اون پسره پوست گندمیه همراه چانیول اون سمت نشستن
سر بکهیون با شدت به سمتی که کیونگسو گفته بود چرخید با دیدن جونگین و چانیولی که دقیقا کنارشون نشسته بودن به شانسش لعنت فرستاد و برگشت سمت کیونگسو
+آروم از جات طوری که حلب توجه نکنی بلند شو بریم
!- احمق اگه الان پاشیم بریم خیلی بیشتر جلب توجه میشه واستا یکم این سمت شلوغ بشه بلند میشیم میریم
+وای به حالت کیونگ اگه سر یکیشون به این سمت بچرخه و ببیننمون
فاصله گرفتنشون از هم مصادف شد با برگشتن آقای چویی
-اینم برای دوتا مشتری های عزیزم بخورین ، بخورین
+ ممنون
-نوش جانت پسرم
بک زیر چشمی نگاهی به اون سمت کرد و وقتی دید نگاه اون دوتا دقیقا مخالف سمتی هستش که اونا نشستن سریع از جاش بلند شد و یقه کیونگسو رو کشید و مجبورش کرد از جاش بلند بشه و از اونجا دور بشن..
تقریبا از بازار خارج شده بود که کیونگسو یقه لباسش رو از دست بکهیون جدا کرد و با غضب خیره شد بهش
!-معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!
+فقط از فرصت استفاده کردم
!- نخیر از فرصت استفاده نکردی عملا مثل دزدا داشتی...
/داشتین فرار میکردین
با صدای آشنای جونگین جفتشون سمت دو نفری برگشتن که با لبخند کجی داشتن نگاه میکردنشون
بکهیون حق به جانب جلو رفت یک تای ابروش رو بالا داد
+ اونوقت کی گفته داشتیم فرار میکردیم؟!
جونگین انگشت اشاره اشو روی پیشونی بکهیون گذاشت و سرش به سمت عقب هل داد
/وقتی از فرصت استفاده میکنی و اونطوری بلند میشین میرین هیچ فرقی با فرار کردن که نداره درست میگم چان؟!
همه نگاها سمت چانیولی بود که تا الان هیچی نگفته بود و فقط نگاهش خیره به یک نفر بود
(فکر کردن به تو ...
پنهانی ترین کار زندگی من است ...)
/هی چان
چانیول یکه ای خورد و نگاهی به سه نفری انداخت که منتظر نگاهش میکردن... انقدر حواسش پرت بود که اصلا متوجه حرف جونگین نشده بود
_ متوجه حرفت نشدم
/مهم نیستش... فکر کنم شما دونفر هم باید گرسنه باشین درسته؟! همین نزدیکی غذاخوری هستش میتونیم بریم اونجا
کیونگسو که از این دعوت معذب شده بود خودش رو پشت بکهیون کشید و طوری که فقط خودشون بشنون گفت
!- من دارم میرم توام مثل ادم رفتار کن
+کجا میخوای بری من با این جایی نمیرم
!-مشکل خودته متاسفانه و کارای شما به من مربوط نمیشه پس من ر...
بکهیون سمت جونگین برگشت
+خیلی هم خوبه من و کیونگسو موافقیم
با لبخند حرص دراری سمت کیونگسو برگشت ابروهاشو بالا انداخت..
کیونگسو بیشتر از قبل از رفتار بکهیون حرصش گرفته بود و محکم داشت دندوناشو روی هم فشار میداد تا همینجا خفش نکنه
چانیول و جونگین جلوتر میرفتن اون دونفر هم مثل جوجه اردکا پشت سرشون قدم برمیداشتن
جونگین کمی سرش رو سمت عقب چرخوند و از گوشه چشم نگاهی به بکهیون انداخت و متوجه شد که هر چند وقت یکبار سرش رو بلند میکنه و به چانیول نگاه میکنه انگار که کلی حرف داشت و نمیتونست به زبون بیاره... اروم خودش رو نزدیک چان کرد و اروم با ارنجش بهش ضربه زد
/فکر میکنم بکهیون باهات حرف داره ولی نمیتونه چیزی بگه نمیخوای باهاش حرف بزنی
چانیول بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه (نه !) قاطعی گفت
/انقدر احمقی که از فرصتت درست استفاده نمیکنی و گند میزنی به همه چیز و انقدر احمق تری که احساساتت رو بهش نشون نمیدی و فکر میکنی اون حرف مسخره کودکیش رو که الان شده هدف تو یادشه به خودت بیا
چانیول توی افکارش داشت دست و پا میزد و راه خلاصی پیدا نمی کرد چی باید میرفت میگفت هوم؟! بکهیون همین الان هم ازش متنفر شده بود
تنها راه باقی مونده دور شدن بود
دور شدن از سرنوشت دور شدن از.. از اون
به غذاخوری که رسیدن اول از همه جونگین بعدش بکهیون و کیونگسو و در آخر چانیول وارد شدن و پشت میز چهارنفره وسط سالن نشستن
بعد از دادن سفارش به پیشخدمت هر چهار نفر توی سکوت مطلق به میز خیره شده بودم و کسی قصد نداشتن این سکوت رو بشکنه
بکهیون به آینده و دوسال نامعلوم پیش روش فکر میکرد و چانیول به گذشته و چطوری پیوند دادنش به الان و آینده
حرفای جونگین درست بود اون بخاطر خودش کاری نمیکرد فقط داشت به حرفای یک پسر بچه اهمیت میداد تا شاید اینطوری بتونه توجهش رو به خودش جلب کنه و کاری کنه که اون بهش افتخار کنه
(فلش بک:
_بک اگر در آینده بتونی خودت واسه شغلت بخوای انتخابی داشته باشی اون چیه
بکهیون با ذوق عجیبی خیره به چانیول شد
+ شاید دوست داشته باشم مثل دایی مین یک افسر ارتش بشم مامان میگه اون باعث افتخاره و همینطور قابل احترام تازه اون یک حامی خیلی خوب هم هستش...)
چانیول به وضوح همه چیز رو به یاد داشت انگار همین دیروز اتفاق افتاده بودن
انگار همین دیروز بود که تمام علایق بکهیون شده بود علاقش تمام حرفای بکهیون شده بودن هدفاش.. هرچند اگر بکهیون یادش نبود ولی چانیول یادش بود و داشت براشون تلاش میکرد
با قرار گرفتن ظرف غذا جلوش از فکر بیرون اومد و به کاسه غذاش نگاه کرد همون وسط ظرف به طور واضحی هویج ها داشتن چشمک میزدن ناخوداگاه نگاهش سمت بک کشیده شد چی میشد مثل گذشته براش اونارو جدا میکرد هوم؟!
/چان داری چکار میکنی بخور دیگه مثل مادر مرده ها نگاه ظرفش میکنه
_میخورم
توجه بکهیون به چان جلب شده بود (+یعنی هنوزم از هویج بدت میاد)
به کاسه خودش نگاهی انداخت طبق عادت اول تمام سبزیجات رو خورده بود شاید اگه شیش یا هفت سال پیش بود ظرف خودش و چان رو عوض میکرد تا با خیال راحت غذاشو بخوره ولی الان دلش میخواست سر به تنش نباشه
با هزار مکافات چان غذاشو خورد و به سه نفر دیگه نگاهی انداخت
_چیزی شده؟!
!-نه فقط ببخشید اگه ما تند غذا خوردیم
متوجه تیکه کیونگسو به خودش شده بود.. دلش میخواست چیزی بهش بگه اما در خودش نمیدید که بخواد با یک پسر بچه دهن به دهن کنه
+بهتره زودتر بریم حتما خانواده هامونم منتظرن
بقیه با نشون دادن قبول داشتن حرف بکهیون از جاشون بلند شدن و بعد از پرداخت کردن پول غذاشون بیرون رفتن
کیونگسو سمت اون سه نفر برگشت و با لبخند قدرشناسانه ای ازشون تشکر کرد
!- ممنونم بابت غذا من اینجا ازتون جدا میشم
روشو سمت بکهیون کرد
!- فردا میبینمت بک فعلا
+مراقب خودت باش کیونگ
کیونگسو همونطور که دور میشد دستشو بالا برد
!- حتما توام مراقب خودت باش
/مگه از این سمت نمیاد؟!
با سوال جونگین چشم از مسیر کیونگ گرفت
+نه
/چه جالب ... خب بیاین بریم دیگه دیر میشه
چانیول خودش رو عقب کشید
_من چند جا کار دارم شما برین
/باشه پس.. مراقبت کن
چان سری تکون داد و ازشون جدا شد
جونگین شونه ای بالا انداخت و راه خونه رو در پیش گرفت
/اگه توام کار داری میتونی بری اگه نه میتونیم هم مسیر باشیم
بک خودش رو از پشت روی جونگین انداخت
+معلومه دلم میخواد باهات بیام.. آخ جونگین خیلی وقت بود اینطوری باهات قدم نزده بودم
/خب از این به بعد میام دنبالت باهم قدم بزنیم خوبه؟!
بکهیون هومی گفت و توجهش رو به خیابون داد
+به مردمی که انقدر شادن حسادت میکنم
جونگین با تعجب برگشت سمتش
/چرا؟!
بکهیون نگاهشو به پایین انداخت و به سنگای جلوی پاش ضربه میزد
+چون ما هیچوقت شادی اونارو احساس نمیکنیم هیچوقت قرار نیست مثل اونا انقدر با احساس بخندیم.. حس میکنم اونا بیشتر از ما قدر باهم بودنشون رو میدونن
جونگین از حرف بکهیون لبخند تلخی روی صورتش نشست ، دوست کوچیکش به این زندگی عادی داشت حسادت میکرد
/ولی بک مطمعن باش روزیم میرسه که تو از ته دلت بخندی و خوشحال باشی تو یک خانواده خوب داری، زندگی خوب، امکانات خوب
+ولی هیچکدوم از اینا منو خوشحال نمیکنه، نگاه کن بهشون تا حالا شده واسه چیزای کوچیک و ساده ذوق کنی؟! تا حالا شده هرکاری که دوست داری انجام بدی؟!
و اینا شاید فقط بخش کوچیکی از حرفای دل بکهیون بود که به زبون میومدش
جونگین جوابی نداشت برای حرفای بکهیون شاید حق با اون بود اونا هیچوقت این چیزا رو تجربه نمیکردن ... بقیه راه رو به سکوت سپرده شد هرکدوم با افکار خودش دست و پنجه نرم میکرد.. اون بچه ها خیلی زودتر از بقیه درگیر چیزهایی میشدن که بهشون شاید مربوط نمیشد
بکهیون و جونگین سرجاشون ایستادن و به مسیری که از هم جداشون میکرد نگاهی انداختن
+مرسی جونگینی و خب ممنون
/به سلامت برو خونه و مراقب باش
+توام همینطور پس... فعلا دیگه
جونگین لبخندی زد و با سر بهش اشاره کرد تا بره... بک با دو بقیه مسیر رو طی کرد و خودش رو به خونه رسوند... قدماش واسه طی کردن مسیر حیاط یاری نمیکردن .. قرار بود باز یک روزی مثل روزهای قبل رو داخل خونه بگذرونه
کشون کشون خودش رو به سمت در رسوند و با بی میلی در رو باز کرد... هنوز قدمی داخل نزاشته بود که هری با عجله خودش رو به بکهیون رسوند
&خوش اومدین آقا.. جناب گیهیون توی اتاقشون منتظر شمان
بک نگاه اجمالی به اطرافش انداخت و به خودش اشاره کرد
+منتظر من؟!
&بله
+باشه
(یعنی چرا این وقت روز پدر باید خونه باشه؟!)
وسایلش رو همون گوشه در گذاشت و با قدمایی نسبتا بلند خودش به اتاق کار پدرش رسوند... با کسب اجازه درو باز کرد وارد اتاق شد
+با من کاری داشتید؟!
؛ به موقع رسیدی بیا بشین
در اتاق رو بست با فکر اینکه (باز چه خوابی براش دیده شده) روی مبل راحتی کنار میز نشست و منتظر به پدرش خیره شد
+چیزی شده پدر؟ آشفته بنظر میرسین
؛ میخوام مدتی بفرستمت چین پیش برادرت
(+عالی شد بکهیون چی از این بهتر)
+چرا؟! اتفاقی افتاده که این تصمیم یهویی رو گرفتین؟!
؛ نه اتفاق خاصی نیافتاده فقط میخوام مدتی از کره دور باشی تا یکسری چیزارو یاد بگیری و تجربه کنی
بکهیون نگاه مشکوکی به پدرش انداخت همیشه انقدر یک دفعه ای تصمیم میگرفت؟ از کی تاحالا
+اما پدر من..
؛ نگران چیزی نمیخواد باشی همه چیز برات اونجا فراهم هستش، یک مدت که بگذره خودم بهت میگم که برگردی متوجه شدی بک؟!
مگه چاره ی دیگه ای جز قبول کردن این موضوع داشت، مگه راه دیگه ای وجود داشت که بخواد راجبش صحبت کنه.. انقدر گیج بود که نمیتونست دلیل این تصمیم چی هستش
+متوجه شدم
؛ خوبه، وسایلت رو جمع کن دوروز دیگه همراه با کشتی که قراره بفرستیم میری میخوام این سری مسئولیت بار ها با تو باشه
+حواسم هست پدر خیالتون راحت باشه
گیهیون سری به نشونه خوبه تکون داد و تمام حواسش رو به برگه های مقابلش داد
بکهیون که حرف دیگه ای از جانب پدرش دریافت نکرده بود آهسته بلند شد و از اتاق بیرون رفت
با بسته شدن در گیهیون سرشو بالا آورد خسته به صندلی تکیه داد
دیدار صبحش تمام تمرکزش رو ازش گرفته بود.. شاید این اشتباه خودش بود که الان زندگی پسرش اینطوری داشت میگذشت
بهترین راه همین بود که به این بهانه یهویی بکهیون رو از کره دور کنه ..
؛ چانیول امیدوارم تصمیم احمقانه ای که گرفتی به پسرم آسیبی وارد نکنه
تمام فکرش درگیر حرفای چانیول شده بود هیچوقت تصور نمیکرد اون پسر واقعا عاشق بکهیون شده باشه
[فلش بک ]
9 صبح _بعد از دیدار با بکهیون

find me⏳Where stories live. Discover now