06

65 15 0
                                    

از اون عمارت کوچیک بیرون رفت و توی مسیری که اومده بود قدم برداشت
به خواب های این چند وقتش فکر میکرد خواب هایی که همش مربوط به چانیول میشد
+کاش خودت رو توضیح میدادی ..ازت متنفرم پارک چانیول...
بقدری توی چند وقت گذشته این اسم براش تکرار شده بود که حتی اگر خودش هم نمیخواست توی فکرش میومد
ناخودآگاه دستش روی آرنجش نشست و به چند سال گذشته پرت شد...
{-بکهیون بهت گفتم برو بیرون امروز اصلا نمیتونم باهات وقت بگذرونم
بک همونطور که با انگشتاش بازی میکرد قدمی جلو برداشت
+چانیولی من اشتباهی کردم ؟ از دستم عصبانی؟
چانیول کلافه پوفی کشید و چشماشو بست
-نه تو کار اشتباهی کردی نه من عصبانیم ولی اگه بخوای همینطوری به این کارت ادامه بدی ممکنه عصبی بشم فقط برو بببییییررووونننن
شونه هاش با فریاد چان بالا پرید ، تا به حال اون پسر رو اینطوری ندیده بود اصلا یادش نمیومد که بخواد سرش داد بزنه
+ببخشید چانیولی دیگه چیزی نمیگم میشه فقط کنارت باشم
- بک نمیخوام اصلا اینجا باشی
با چند قدم کوتاه خودش رو به بک رسوند،از بازوی پسرک گرفت و سمت در اتاق بردش ، بکهیون که اصلا توقع همچین چیزی رو نداشت نمیتونست درست دنبالش بره ، چان بکهیون رو از اتاق بیرون انداخت و بدون نگاه کردن بهش در رو بست و همونجا نشست دستی به گردنش کشید نگاه غمگینی به جای خالی بکهیون انداخت
-تو یک عوضی چانیول،یک آدم مریض که به دوست خودش چشم داره تو انقدر پستی که لیاقت نداری دیگه اون کنارت باشه بهش آسیب میزنی ...
سرش رو روی پاش گذاشت و چشماشو بست نمیدونست درست داره میشنوه یا نه اما عجیب حس میکرد داره صدای گریه های بکهیون رو میشنوه ...

درد دستش شدید بود انقدر شدید که نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره
بزور از روی زمین بلند شد و سمت پله ها رفت دستش روی نرده نشست اما نگاهش به اتاق چانیول بود [+یعنی من کار بدی انجام دادم؟!]
صدای در باعث شد سریع اشک هاشو پاک کنه ... یورا با دیدن بک لبخندی زد و صداش کرد
+نونا
¶چرا اینجا وایستادی میخوای بری پیشش
بکهیون تند تند سری به نشونه نه تکون داد
¶پس ...
+میخواستم دیگه برگردم خب داشت درس میخوند نمیخواستم حواسش رو پرت کنم
یورا لپ بک رو کشید و دست آسیب دیده بک رو گرفت
بکهیون از درد آخی گفت و سریع دستش رو آزاد کرد
یورا نگران بهش نگاهش انداخت
¶خوبی بکهیون؟ دستت درد میکنه؟
+چیزی نیستش نونا یکم دستم درد میکنه میخواستی بری پایین ؟
چشمای بکهیون واقعا خیس بود یا اون داشت اشتباه میکرد؟! با دقت بیشتری که نگاه کرد متوجه رد اشک روی گونه اش شد
¶بکهیون بیا بریم پایین
خودش جلوتر پایین رفت و وارد پذیرایی شد بکهیون پشت سرش داخل سالن رفت
یورا سمت مادرش برگشت و با دستش به بکهیون اشاره کرد
¶فکر میکنم دست بکهیون آسیب دیده نمیتونه درست صافش کنه و درد هم داره
خانم پارک نگران سمت بکهیون برگشت : بیا اینجا بکهیون
+چیزی نیستش خوب میشه
¶بکهیون ممکنه دستت آسیب شدیدی دیده باشه نباید همینطوری از کنارش رد بشی بیا اینجا بزار مادرم به دستت نگاه بندازه
بکهیون آروم آروم سمت خانم پارک رفت و دست آسیب دیدش رو نشون داد
خانم پارک با دقت داشت دستش رو نگاه میکرد : بنظرم بهتره بگیم دکتر بیاد
یورا سریع از جاش بلند شد
¶من میرم میگم دکتر کانگ رو خبر کنن
خانم پارک سمت بکهیون برگشت و دستی روی سرش کشید : چان اینطوری کرده؟
+نه نه خودم خوردم زمین داشتم از اتاقش...
_مامان اتفاقی افتاده دیدم گیوم با عجله رفت بیرون
خانم پارک اشاره ای به بکهیون کرد : تو اینکارو کردی چانیول؟!
+نه بهتون که گفتم مقصر چانیولی نبوده خودم حواسم پرت بود و دقت نکردم
:چانیول؟ نمیخوای توضیح بدی
_خودش که گفت حواسش نبوده
:واقعا فکر کردی همچین حرفی رو باور میکنم چانیول تا قبل از اومدن پدرت بهتره بیای و بهم توضیح بدی چیشده متوجه شدی؟ میخوام بعدش از بکهیون هم بابت کارت معذرت خواهی کنی
_اینکه اون بی دست و پا هستش به من ربطی نداره خودش که داره میگه مقصر من نبودم چرا اصرار دارین من بخوام بگم که کار من بوده
با دو از خونه بیرون زد... خانم پارک خوب پسرش رو میشناخت و میتونست بفهمه الان اون چقدر پشیمونه
+ آخه من که بهتون گفتم چانیول مقصر نیست..
صدای بکهیون نگاهش رو از راه گرفت و به پسرک نگاه انداخت : بکهیون اینو باید یادت بمونه هیچکس حق این رو نداره که بهت آسیب برسونه بزار بقیه اینطوری متوجه بشن که تو آسیب و شکست ناپذیری متوجه شدی باید نسبت به خودت و سلامتیت و بدنت مغرور باشی حفظ کردن این بدن بر عهده توعه درسته چان پسر منه اما باید متوجه اشتباهش بشه تا بتونه در اینده مسئولیت پذیر بشه و خب تو الان مهمون این خونه محسوب میشی و من باید پاسخگو این اتفاق باشم
بکهیون اما سرشو انداخته بود پایین .. اون فقط نمیخواست بهترین دوستش رو از دست بده و همینطور تازه یادش اومد اگه اینطوری میرفت خونه ممکن بود همه رو نگران خودش کنه
مدتی که گذشت یورا و دکتر باهم وارد عمارت شدن.. دکتر کانگ سمت خانم پارک رفت و ادای احترام کردم :خوشحالم میبینمتون ، دخترتون توضیح دادن چه اتفاقی افتاده این مرد جوان کجاست ؟
خانم پارک به بکهیونی که روی یکی از مبل ها نشسته بود اشاره کرد : ایشون هستش دکتر کانگ
کانگ سمت بکهیون رفت و جلوی پاش نشست: میتونم دست آسیب دیدت رو ببینم
بکهیون خودش رو جلو کشید تا دکتر بتونه دستش رو ببینه
بعد از معاینه به بکهیون نگاه کرد : دستت چطور آسیب دیده ؟
+خوردم زمین و افتادم روی دستم
سری تکون داد و از جاش بلند شد و از توی کیفش وسایل رو در آورد و دست بک رو بست
سمت یورا و مادرش رفت :به استخون دستش آسیب رسیده زیاد جدی نیستش دستش اما باید ...
بکهیون بی توجه به حرفشون از اونجا بیرون رفت ، با چشم دنبال چانیول میگشت اما اون اطراف نبود لپاشو باد کرد و با قیافه ای متفکر شروع کرد به گشتن اطراف
همینطور برای خودش داشت قدم میزد که چیزی توجهش رو جلب کرد
+عه پس اینجا بودی ...چانیووولی
خودش رو به چان رسوند و رو به روش وایستاد
چرا اینجا اومدی دستت ...
+چیزی نشده ببین ناراحت نباش
-بکهیون برو ممکنه دوباره آسیب ببینی
+نمیخوای با من حرف بزنی ؟ شاید اینطوری مشکلت حل بشه من هروقت چیزی ناراحتم میکنه میرم به هیونگم میگم
-لعنت بهت بکهیون لعنت به من ...}
باد بین موهاش میرقصید و آرامش خاصی رو به وجود بک میریخت غروب خورشید شده بود منظره دیدنیش
دستی به سر گربه کنارش کشید
+میدونی گربه کوچولو این اصلا مهم نیست که چندسال زنده بودی مهم اینه که چندسال زندگی کردی مهم اینه توی اون چند سال زندگی بهت چی نشون داده
گربه کنارش صدایی از خودش درآورد و بیشتر به بک چسبید و باعث خندش شد
+شاید میفهمی چی دارم بهت میگم خب مثلا منو ببین چیزی به 18 سالگیم نمونده اما خیلی چیزا تجربه کردم خیلیاش قشنگ بوده مطمئنم توام خیلی چیزا دیدی ...
ساعت ها گذشته بود و دیگه نه گربه ای اونجا بود و نه خورشید در حال غروبی
با فکر اینکه شاید تا الان سوهو نگرانش شده باشه از جاش بلند شد و با عجله برگشت
دیدن سوهو که دائم داشت اطراف رو نگاه میکرد باعث شد به خودش لعنتی بفرسته
+هیونگ
×بک معلومه تا الان کجا بودی نگرانت شدم ؟
+متاسفم میخواستم یکم راه برم و اطراف رو ببینم
×همین که برات اتفاقی نیافتاده خوبه ترسیدم چون با اینجا آشنا نیستی گم بشی یا اتفاقی بیافته بیا بریم تو
باهم دیگه وارد حیاط شدن و سمت آلاچیق رفتن
×بیا اینجا بک
+هیونگ اینجا خیلی قشنگه آرامش قشنگی داره دوسش دارم
سوهو خنده ای کرد
×باورت نمیشه بک روزی که اینجارو دیدم خیلی وضعیت آشفته ای داشتش منم که سر از گل و گیاه در نمیاوردم با بدبختی چند نفرو پیدا کردم که بیان و سر و سامونش بدن
+تنها زندگی کردن عوضت کرده هیونگ
×بچه پررو مراقبش باش داری با هیونگت صحبت میکنی ها
+باشه باشه هیونگ
ۀ میتونم توی خلوت برادران تون جایی داشته باشم؟!
بک جا خورده نگاهی به کریس کرد ، همونطور که چشمش به کریس بود سرش رو سمت سوهو برگردوند و با انگشت بهش اشاره کرد
+هیونگ دوستته؟
سوهو از واکنش بک خندش گرفت خوب میتونست بگه چی توی اون مغز نخودی داره میگذره با دست به کریس اشاره کرد تا بیاد و کنارشون بشینه
کریس گیج از نگاه های بک سمت سوهو برگشت و سرشو به معنی چیشده تکون داد و به پسرک کنارش اشاره
×بک داری معذبش میکنی بسه
بلاخره دست از نگاه کردن برداشت و دستی پشت گردنش کشید
+ببخشید هیونگ یک لحظه شوکه شدم دوستت خیلی جذابه آخه
×بکهیوناااااا
کریس خنده ریزی کرد و به پشت سوهو زد تا آرومش کنه
ۀ من هنوز جونم رو دوست دارم پسر جون
+تو متوجه میشی ما چی میگیم؟ خیلی خفنی
سوهو با اینکه میدونست بکهیون کاملا بی قصد و منظور داره این حرفا رو میزنه اما یک آتیش حسادتی توی دلش رشن شده بود و داشت توی وجودش شعله میکشید
×بسه بکهیون
صداش تلخ بود و سرد و این رو دونفر دیگه متوجه شدن
+ببخشید هیونگ نمیخواستم ناراحتت کنم
جو سنگین شده بود حالا و سوهو خودش رو مقصر این موضوع میدونست برای همین واسه عوض کردن حال و هوا از جاش بلند شد
×من میرم داخل چیزی برای خوردن بیارم شما راحت باشین
کریس دست سوهو رو گرفت و نگاه موشکافانه ای بهش کرد، سوهو آروم لب زد : چیزی نیستش برمیگردم
فشاری به دستش آورد و از جمع جدا شد
+توقع نداشتم هیونگ اینطوری برخورد کنه
ۀ ولی باید توقعش رو داشته باشی چون قطعا میدونی چقدر روی مورد علاقه هاش حساسه
+آره درسته هیونگ همیشه روی... واستا ببینم چی گفتی
ۀ گفتم اون روی مورد علاقه هاش حساسه
+و این چه ربطی به تو داره؟
بکهیون گیج اینو پرسید و به کریس زل زد
هرچی بیشتر فکر میکرد بیشتر چیزی نمیفهمید ... مورد علاقه سوهو.. مورد علاقه سوهو
سوهو با یک ظرف بزرگ چوبی بیرون اومد و سمت اون دونفر رفت..
+هیونگ
×بله؟!
+ یک چیزی رو نمیتونم بفهمم
×چی رو بک؟ فقط خواهش میکنم حرف بیخودی نباشه
+نه هیونگ ببین تو روی هرچی که مورد علاقته حساسی درسته ؟!
سوهو تیکه شیرینی توی دهنش گذاشت و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
+ خب میدونی مشکل اینه من نمیفهمم چرا این دوستت خودش رو جزو مورد علاقه هات میدونه
شیرینی توی گلو سوهو پرید و باعث شد به سرفه بیافته... کریس و بک همزمان از جاشون بلند شدن و سمت سوهو رفتن
+هیونگ خوبی؟
سوهو دستش رو بالا آورد و بعدش با نگاه تیزی سمت کریس برگشت که با لبخند کجش مواجه شد
ۀ از عمد نبود
+چیزی شده ؟!
×نه بک بشین و از خودت پذیرایی کن
نگاهی بین برادرش و اون پسر کرد و بعدش بیخیال شونه ای بالا انداخت و سر جاش نشست و با لذت از شیرینی های روی میز برداشت و خورد
شاید باید اعتراف میکرد که متوجه شده بود یک چیزی بین اون دونفر عجیب بود ولی خوب هرچی که بود از اینکه اینطوری سوهو رو میدید خوشحال بود

find me⏳Where stories live. Discover now