13

53 6 0
                                    

:کی اونجاست؟! . ..
ترسیده به دیوار پشتش چسبیده بود دستاش یخ زده بودن و ضربان قلبش بالارفته بود هر ثانیه خودش رو برای کاری که کرده بود لعنت میکرد...
:چی شده جناب هو
:فکر کنم صدایی شنیدم
میشنید صدای  قدمایی که داشت نزدیکش میشد اما پاهاش قفل کرده بودن و بهش اجازه نمیدادن تکون بخوره چشماش دو دو میزد اگر گیر میفتاد چی میشد؟ عرق سرد روی تموم وجودش نشسته بود.. صدای قدم ها هرلحظه بهش نزدیک تر میشد ناامید از نجات پیدا کردن بود که یکباره با کشیده شدن دستش شوک دیگه ای بهش وارد شد و با چشمایی که هر لحظه ممکن بود بیرون بزنه به شخص رو به روش خیره شد
+جونگ...
دستش روی دهن بکهیون نشست و با حرکت لبش ازش خواست تا چیزی نگه
هو دقیقا جایی که بکهیون بود وایستاد  و به اطراف نگاهی انداخت با ندیدن کسی اخماشو توی هم کشید ، مشکوک به جعبه هایی که اونور تر روی هم چیده شده بودن نزدیک شد که با صدای یکی از افراد سرجاش وایستاد
:توهم زدی پارک ممکن نیست این وقت شب کسی اینجا بیاد
شاید اون درست میگفت و فقط توهم زده باشه دودل از اونجا فاصله گرفت و رفت
بکهیون بزور دست روی دهنش رو کنار زد
+تو اینجا چکار میکنی؟!
:من باید اینو بپرسم یا تو؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی
بکهیون ازش فاصله گرفت و از پشت جعبه ها بیرون اومدش
+هیچی داشتم این اطراف میگشتم که...
:بسه منو خر فرض کردی بک این وقت شب تو اینجا میخوای چکار کنی؟ چانیول میدونه؟
اخماش توی هم رفت
+نه
:بهتره برگردی بک
+جونگین
:هوم؟!
منتظر به بکهیون خیره شد ، نگاه بک اما اون سمت بود چه خبر بود اونجا؟
:بک؟!
+باید بفهمم اونجا چه خبره
:احمق این کار تو نیستش، نباید خودتو دخالت بدی فهمیدی؟!
بکهیون عصبی سمت جونگین برگشت و انگشتشو به طرفش گرفت
+من میفهمم اونجا چه خبره و این به تو و هیچکس دیگه مربوط نیستش...
قدمی برداشت تا ازش فاصله بگیره که جونگین سریع از پشت لباسش گرفت و مانع رفتنش شد
:خیلی خب، باهم میریم میفهمیم چه خبره ولی الان نه
نا مطمعن بهش خیره شد چشماش دروغ نمیگفتن ولی بازم براش اعتماد کردن سخت شده بود .. نگاه دیگه ای به اون سمت کردش انگار دیگه خبری نبودش اما نمیخواست سر این موضوع ریسک کنه و اشتباهی ازش سر بزنه ، جدی به طرف جونگین برگشت
+کمکم میکنی؟!
موافقت کردنش رو با تکون دادن سرش به بکهیون اعلام کرد همین براش کافی بود حداقل تا مدتی میدونست که حضور جونگین میتونه کمکش باشه..
ساعت تقریبا نزدیکای 10 شب بود با فکر اینکه فردا باید دوباره همون مسیر رو طی کنه و با اون پیرمرد سر و کله بزنه وارفته به سمت داخل رفتش صدای صحبت های بلند و خنده های داخل کنجکاوش کرده بودن اینطور که بنظر میرسید مهمون داشتن
بکهیون و جونگین پیش هم نشسته بودن و گرم مشغول صحبت از اتفاقات اخیرشون بودن هردوشون خوب اتفاق چند ساعت پیش رو پوشونده بودن و با یک روی دیگه ای بازی میکردن... جونگین که به طرف در ورودی نشسته بود با دیدن چانیول از جاش بلند شد و نزدیکش رفت
:امیدوار بودم زودتر بتونم ببینمت
_فکر نمیکردم بیای اینجا، کی برگشتی؟
جونگین با دست اشاره ای از بالا تا پایین کردش
:خودت چی فکر میکنی؟!
چانیول دستش رو پشت جونگین گذاشت و به طرف مبل هلش داد
_انقدر دلتنگمون بودی؟
:شاید
به طرف بکهیون برگشت و با سرش به چان اشاره ای کرد
:به میزان گوشت تلخیش اضافه شده
بک لبخند بی جونی زد و خودش رو با لیوان آب جلوش مشغول کرد ترسیده شده بود اگر حرف نابجایی میزد ممکن بود وضعیتش رو بدتر کنه حالا که تصمیم گرفته بود همه چیز رو درست کنه نمیخواست اشتباهی ازش سر بزنه
_تا کی میمونی ؟!
:معلوم نیستش باید زودتر برگردم وضعیت آشفته است میترسم اتفاق بدی بیافته
چانیول نگرانی های جونگین رو پای تجارت های خانوادش گذاشته بود و میتونست درکش کنه چه فشاری رو داره تحمل میکنه... انگار هیچکدوم از اونها نمیخواستن که ساعت بگذره از هر موضوعی که میتونستن برای صحبت کردن استفاده میکردن و لحظه ای بعد سکوت بود که بینشون حاکم میشدش
بکهیون آشفته از افکارش بی تاب از جاش بلند شد و همین توجه اون دونفر رو بهش جلب کرد
+احساس میکنم باید برم بخوابم ..
جونگین هم به تبعیت از بک بلند شد
:منم بهتره برم ، دوباره بهتون سر میزنم
نزدیک بکهیون رفت سرشو نزدیک گوشش برد
:لطفا بیخبر از من دست به کاری نزن خب؟
بک سری تکون داد و نامحسوس به چانیول اشاره کرد ... دلش نمیخواست حداقل تا وقتی چیزی نفهمیده به چان چیزی بگه
رفتن جونگین دوباره همون فضای سنگین رو برگردونده بود هردو اونها ساکت روبه روی هم نشسته بودن و خیره به نقطه نامعلومی بودن.. بکهیون با یادآوری زخم چان سرشو بالا آورد و دودل بین پرسیدن و نپرسیدن نگاهش در رفت آمد بود بین صورت و محل زخمش
_چیزی میخوای بپرسی؟!
+ها؟ نه هیچی
معذب از اینکه مچش گرفته شده بود همونجا دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت... احساس خستگی شدید و کوفتی میکرد تمام بدنش التماس میکردن برای یک خواب راحت چند وقت اخیر بخاطر تنش هایی که داشت نتونسته بود درست بخوابه سرش هرلحظه سبک تر میشد و چشماش اونو به خواب دعوت میکردن...
چان زیر چشمی به بالا و پایین شدن قفسه سینه بکهیون نگاه میکرد و اونارو میشمرد شاید مفید ترین کاری که طی این مدت انجام داده بود همین بود که اون لحظه اونجا بشینه و نفس های بک رو بشمره هر لحظه حس میکرد نیاز شدیدی به اون تن توی آغوشش داره.. حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد لبخند روی لبش بیاد...
از جاش بلند شد و نزدیک بک رفت نفساش نشون میداد به خواب عمیقی رفته مسخ شده دستش بالا اومد و روی گونه اش نشست آروم با شستش گونه بکهیون رو نوازش میکرد و گه گاهی لبخند میزد
تکون خوردن بک باعث شده ترسیده عقب بکشه و آروم ازش فاصله بگیره
_نزدیک بود
دستی روی صورتش کشید و آروم مشتش رو یه سینش زد بیخیال دید زدن بکهیون توی خواب شد و به یکی از خدمتکارا سپرد بیدارش کنن تا بره توی اتاقش استراحت کنه
وارد حموم توی اتاقش شد و پیراهن و شلوارش رو دراورد باند روی زخمش رو آروم آروم جدا کرد و یک گوشه پرت کرد تمام اون قسمت شروع کرده بود به سوزش کرده بود و طاقت چانیول رو سر آورده بود
تو سریع ترین حالت ممکنی که از خودش میشناخت دوش گرفت و بیرون اومدش... سرمای شدید اتاق باعث شد لحظه ای به خودش بلرزه و نگاهش به طرف پنجره کشیده بشه..باد شدیدی میومد و پرده اتاق رو به رقص درمیاورد
مشکوک جلو رفت و با فاصله کمی از پنجره وایستاد و نگاهی به بیرون انداخت..
_عجیبه، مطمعنم بسته بود
فکر اینکه ممکنه کسی داخل اومده باشه راحتش نمیزاشت سریع لباس تنش کرد و بیرون رفت
_هونگ جو
به اطراف میرفتش و همه چیز رو چک میکرد
:بله ارباب
_فکر کنم یکی وارد عمارت شده برو بیرون رو چک کن
:چشم ارباب
هونگ جو به سرعت بیرون رفت ، همینطور داشت توی خونه رو میگشت که با فکر بکهیون مسیرش رو به سمت اتاقش تغییر داد... آروم دستگیره رو پایین کشید و وارد اتاق شد همه چیز معمولی بنظر میرسید.. اگر مشکلی پیش میومد قطعا بکهیون بیدار شد...
نفس عمیقی از سر آسودگی کشید و برای اطمینان بیشتر همونجا وایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد ، ذهنش بهم ریخته بود ... همه چیز خیلی سریع پیش میرفت و حس میکرد دیگه کنترلی روی هیچ چیزی نداره بکهیونی که روی تخت خوابیده بود با بکهیون 7ماه پیش فرق میکرد.. دیگه مثل قبل نسبت بهش گارد نداشت اما از موضعش هم پایین نمیومد بهش حق میداد خودش هم کم اشتباه نکرده بود اگر فقط یکم محتاطانه رفتار میکرد و بکهیون رو از خودش نمیروند شاید قضیه خیلی فرق میکرد و الان مجبور به این نبودن که اینطوری کنار هم باشن ...
صدای در چانیول رو از دنیای افکارش جدا کرد..اول سمت بک برگشت انگار واقعا خسته بود حتی ذره ای حالتش تغییر نکرده بود . . با دستش به جونگ هو اشاره کرد بیرون منتظر بمونه
خودش نزدیک بکهیون رفت و بوسه ای روی شقیقش گذاشت
_ممنونم که انقدر شجاع بودی و بهم فرصت زندگی دادی
از اونجا بیرون اومد و سمت جونگ هویی رفت که منتظرش وایستاده بود
_خب؟
:چیز مشکوکی نبود اگر فکر میکنین مشکلی هستش میخواین به پدرتون اط...
چانیول دستشو بالا آورد مانع کامل شدن حرف جونگ هو شد.. نمیخواست بی دلیل به شک و گمان هاش بال و پر بده
_فعلا نه شاید من اشتباه کرده باشم، تو میتونی بری
جونگ هو تعظیم کرد و از اونجا دور شد... یعنی ممکن بود انقدر حواسش پرت بوده باشه و چیزی یادش نیاد...

find me⏳Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora