08

77 14 4
                                    

کلافه نگاهشو به بکهیون انداخت و نفس عمیقی کشید
×از تصمیمت مطمئنی بک
+هیونگ فرار کردن از واقعیت یعنی باختن و من بازنده نیستم شاید باید برگردم تا با یک سری چیزا رو به رو بشم
آخرین تیکه لباسشو توی چمدونش انداخت و نزدیک سوهو رفت
+نگران نباش اون نمیزاره اتفاقی برام بیافته حداقل اینو الان خوب میدونم و خب اینم میدونم که هرچی بشه تو هستی کنارم و میتونم ازت کمک بخوام
سوهو محکم بغلش کرد و دستشو روی سر بک کشید
×من همیشه کنارتم بکهیون به شجاعی تو نیستم اما حداقل میدونم هرچی بشه بازم پشتت میمونم
+ممنون هیونگ
سوهو بزور جلوی بغضش رو گرفت و لبخندی بهش زد
×بیرون منتظرتم بیا
گردنبندش رو جلوی چشمش گرفت و با دقت بهش زل زد
+فقط تو میدونی که دارم تظاهر به قوی بودن میکنم من ضعیفم ضعیف احساساتم ، امیدوارم کم نیارم
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
+هیونگ چرا نمیای استراحت کنی حالت بد میشه
از سر شونش نگاهی به بک کرد و بهش اشاره کرد تا کنارش بیاد
×نمیتونم چشم بگیرم از این بی نهایت
+بی نهایت وجود نداره هیونگ
×چرا همچین چیزی میگی بک ، آسمون رو ببین بی نهایته
+بی نهایتی وجود نداره چون در نهایت یک روز تموم میشه حتی آسمون ، بی نهایت این اقیانوس میشه یک خشکی میشه یک جا برای این زندگی و ما بارها این رو دیدیم
دست سوهو روی شونش نشست و توجهشو جلب کرد
×این به این بستگی داره که تو چطوری فکر میکنی بکهیون و وقتی زمانش برسه متوجه میشی که بی نهایت هست و خیلی قشنگه اون موقع چنان غرقش میشی که نمیتونی ازش فرار کنی
بی نهایت ، کلمه که ای که توی ذهن بکهیون تازه جون گرفته بود
تمام مسیری که موقع رفتن براش بی معنی بود حالا که داشت برمیگشت براش معنی پیدا کرده بود و خوب میدونست میخواد چی رو تجربه کنه

سر و صداهایی که از پایین میومد خواب رو از چشماش گرفته بود،کلافه از جاش بلند شد و وارد دستشویی شد
نگاهی به آینه انداخت و چشمی گردوند از اون چیزی که فکرش رو میکرد داغون تر به نظر میرسید
پوست روشنش حالا کمی تیره شده بود و زیر چشماش گود افتاده بود و همه اینا میتونست نتیجه بی وقفه تمرین و سرگرم کردن خودش توی اون پایگاه باشه
بعد از انجام دادن کارش سمت روشویی رفت و یکباره تمام سرشو زیر آب برد ، سرمای آب از اون عطش درونیش کمتر میکرد و هوشیاریش بیشتر میشد

¶ چانی
با صدای یورا سرشو از زیر شیر بیرون آورد
-الان میام نونا
حوله کوچیکی رو روی سرش انداخت بیرون رفت
¶دلم نمیخواد ناراحتت کنم چان ولی خب جذابیتت از بین رفته و الان فقط یک کلاغ سیاهه که رو به روی من وایستاده
-حرفات مهم نیستن چون خودم میتونم واقعیت رو ببینم
یورا شونه ای بالا انداخت و روی تخت نشست
¶میدونی که برای من فرقی نداره اما ممکنه برای یکی دیگه این موضوع مهم باشه
چانیول پوکر به سمت یورا برگشت و نفس عمیقی کشید
-نونا ظاهرا اومدی اینجا تا فقط عصبیم کنه
¶اتفاقا برعکس اومدم بهت خبرای خوب بدم
چانیول کنجکاو خودشو روی تخت انداخت وبا کنجکاوی بهش خیره شد ، یورا با دیدن این حالت چانیول خنده کرد و سری تکون داد
-نونا داری اذیتم میکنه ؟
¶نه چانی فقط دارم فکر میکنم تو کی قراره بزرگ بشی ، فردا حوالی ظهر کشتیشون به بندر میرسه ...بهتره الان از این فرصت استفاده کنی
چانیول با سردرگمی به یورا خیره شد
-چرا متوجه منظورت نمیشم
یورا حرصی مشتی به بازوی چان زد
¶پاشو چان بهتره قبل از مراسم حداقل یکسری سوءتفاهم هارو رفع کنی اینجا نشین اینطوری به من زل نزن مگه نمیخوای دلشو بدست بیاری اینطوری فقط دوریتون کش پیدا میکنه چیزی که درست نمیشه هیچ بدتر هم میشه
من... من نمیدونم باید چکار کنم نونا چی باید بهش بگم_
یورا دستشو روی شونه چان گذاشت و با مهربونی نگاهی بهش کرد
¶تو الان پاشو برو چان اگر به خودت و حست اعتماد داشته باشی همه چیز خودش جفت و جور میشه نیازی نیست تو کاری بکنی
_م.. من
¶انقدر من من نکن چان احمق نباش خب.. فقط برو یک دستی به سر و صورتت بکش اینطوری اصلا جالب نیستی
چان مثل آدمای مسخ شدن از جاش بلند شد و وسط اتاق ایستاد
-بنظرت باید موهامو کوتاه کنم
یورا تند تند سری تکون داد: نه اتفاقا تنها چیزی که الان بهت میاد موهاته بهشون دست نزن فقط برو حموم و بعدش بیا پایین
-انقدر حواسمو پرت کردی نتونستم ازت بپرسم پایین چه خبره
¶اونارو که میشناسی
-مهمونی های مسخرشون
یورا سری به نشونه مثبت تکون داد و از جاش بلند شد : فعلا مجبوریم تحمل کنیم توام کاراتو بکن بیا پایین هم شام بخوری هم پدر میخواد باهات صحبت کنه
-باشه تو برو منم میام
رفتن یورا و بسته شدن در بهش اجازه داد تا روی زانوهاش فرود بیاد و درمونده سرشو روی زمین بزاره
-آخه من باید چکار کنم
خودشو به پشت انداخت و به سقف خیره شد
-تو مثل جنگلی هرچقدر هم آتیش به پات بریزن خودت رو ترمیم میکنی و دوباره جون میگیری ...

find me⏳Where stories live. Discover now