من از نبودن هایت میترسم از گمشدنم میان حجوم حس هایی که از وجود توست، آرزوی دیرینه من تورا به دست تقدیر میگذارم تا آسوده سفر کنی و باز به خانه برگردی
بعد از جدا شدنش از جونگین و بکهیون به سمت اسکله راه افتاد، خوشحال بود از اینکه همه چیز داشت مطابق برنامه ای که داشت پیش میرفت فقط امیدوار بود تا روزی که بکهیون از کره میرفت خانوادش بویی از ماجرا نبرن و همه چیز خراب نشه
به اسکله که رسید خودش رو به کشتی که قرار بود تا چند ساعت دیگه حرکت کنه رسوند ، با نگاهش دنبال چهره آشنا میگشت که با دیدن تائو نفس آسوده ای کشید
_تائووو
تائو با شنیدن صدای آشنای چان به طرف برگشت و دستی تکون داد و به سمتش رفت
^اوه ببین کی اینجاست ارباب چان
_مدت هاست نیومدی کره فکر کردم اتفاقی برات افتاده
^فرصتی نداشتم که بیام تازه خودتون که بهتر میدونید این کشتی خیلی این سمتا نمیاد
چان به نشونه تایید سری تکون داد و به اطرافش نگاهی انداخت
_ازت میخوام یک کاری برام انجام بدی تائو ؟!
^حتما ، چکار باید انجام بدم؟!
چانیول از جیب داخل کتش پاکتی رو بیرون آورد
_ازت میخوام این نامه رو به دست کسی که روش نوشته شده برسونی بهش بگو نیازی نیست جوابی برای من بفرسته فقط با دقت به حرفایی که نوشتم توجه کنه
^چشم ارباب بهش میگم چیز دیگه ای هم هستش که باید بهشون بگم
_نه چیز دیگه ای نیاز نیستش بگی همه چی داخل نامه گفته شده من دیگه میرم ممنونم از کمکت
تائو تعظیمی کرد و از پشت به قدمای چان یولی که داشت دور میشد ازش نگاه کرد، برای اون چانیول واقعا یک آدم تکرار نشدنی بود
به پاکت داخل دستش و اسمی که روش نوشته شده بود نگاهی انداخت (بیون سوهو) ...
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
این دوروز مثل برق و باد برای بکهیون گذشته بود و فقط 1 ساعت دیگه مونده بود تا حرکتش
دقیق نمیتونست بگه ساعت چنده فقط از سیاهی آسمون شب میتونست بگه که خیلی وقت میشد از 8 شب گذشته
همینطور برای خودش داشت قدم میزد که حس کرد صدای قدمهایی رو از پشت سرش میشنوه، آروم سرعت قدماش رو کمتر کرد و کامل ایستاد و یکدفعه ای به عقب برگشت با ندیدن کسی، ترس بدی به دلش ریخت با صدای ضعیفی که خودش هم به زور میشنید پرسید
+کسی اونجاست ؟!
سکوت....
دوباره سوالش رو تکرار کرد ولی بازم جوابی نگرفت.. ولی این بار یک چیزی فرق داشت حس میکرد یکی داره از پشت سر بهش نزدیک میشه ،همین که خواست با سرعت حرکت کنه دستی محکم روی دهنش نشست و اونو عقب کشید
بکهیون ترسیده شروع به دست پا زدن کرد، ضربان قلبش به هزار رسیده بود و هر لحظه حس میکرد قلبش میخواد از سینه اش بیرون بزنه ، هرچقدر دلش میخواست داد بزنه انگار فایده نداشت.. (؟یکم آروم بگیر خودت خسته میشی)
![](https://img.wattpad.com/cover/364195502-288-k447826.jpg)
YOU ARE READING
find me⏳
Romance♨عنوان: find_me ♨کاپل: چانبک _کریسهو _کایسو ژانر : _انگست _کلاسیک _رمنس _درام برشی از فیک: در پی گمشده ای آمده ام که با دستان خودم او را رها کردم و ندانستم که رهایی او باختن زندگی است که برای او و بخاطر او شکل گرفت... _ من به بودنت محتاجم بک قبول...