خیلی ببخشید بابت تاخیر
این پارت به درخواست👈soulless_girllll
__________________________________________
خودش رو توی بغل نامجون جمع کرد، تیشرتش رو چنگ زد و مثل ابربهار اشک ریخت. نامجون سعی کرد خندش رو کنترل کنه و برای بار هزارم گفت:
هرچقدرم گریه کنی بازم میریم دکتر جونگکوکپسرکوچیکتر بیشتر بهش چسبید و همونطور که از شدت گریه به نفس نفس افتاده بود بدون اینکه سرش رو از توی سینه.ی برادرش بیرون بیاره گفت:
- نمیامممممم حالا ببینم کی میخواد بزور منو ببره پسرهی بدجنس گنده!
_____________________________________________- غ..غلط کردم هیونگ..جون من بیا برگردیم...فهمیدم زور داری باشه؟ بیا برگردیم
با ترس و پشیمونی زمزمه کرد درحالی که همین الانشم روی تخت بیمارستان منتظر دکتر نشسته بودن. نامجون موهای دونسنگش رو به هم ریخت و با وارد شدن دکتر از جاش بلند شد.
"سلام جناب دکتر"+ سلام نامجونشی
تهیونگ لبخندی زد و بعد از اماده کردن وسایلش، نگاهش به پسر گریونی که با ترس بهش خیره بود افتاد. هفتهی پیش تشخیص داده شده بود که مایعات بدنش خیلی کمه و به مدت یه هفته باید مواد لازم برای بدنش رو بهش تزریف کنن؛ پس وسایلی که اماده کرد شامل سوزنی نازک و بلندی بود که وحشت به جون جونگکوک میانداخت.
با خیره شدن تهیونگ بهش، استین نامجون رو چنگ زد و با چشمهای اشکی نگاهش کرد.
- بریم هیونگ؟
"نمیشه که بریم جونگکوک! اقای دکتر الاف ما نیستا زود دراز بکش تا عصبانی نشده"
با بدجنسی گفت و گوشه ترین جای اتاق ایستاد تا تهیونگ راحتتر کارشو انجام بده. تهیونگ با شنیده جمله.ی " دکتر عصبانی میشه" تعجب کرد اما خیلی از مادر پدرا برای ترسوندن بچشون اینو میگفتن پس جوابی نداد و با سرم توی دستش سمت جونگکوک رفت. وقتی پسر نخوابید و همونطور بهش خیره موند با تعجب نگاهش رو از سوزن توی دستش برداشت و گفت:
+ چیشده پسر؟ بخواب دیگهجونگکوک اروم سرش رو به معنای مخالفت تکون داد و سفت تخت رو چسبید تا نتونن بزور بخوابوننش. تهیونگ اروم به این حرکتش خندید و دستاش رو خیلی راحت از تخت جدا کرد و باعث شد پسر هینی بکشه.
+ انقدر سفت نگیر بزور کاری نمیکنم...اسمت چیه؟
جونگکوک لباش رو برای اون مرد جذاب روبروش اویزون کرد و کمی خودش رو بهش نزدیک کرد.
- اسمم کوکیهنامجون با شنیدن این حرفش گفت:
"اسمش جونگکوکه "تهیونگ سر تکون داد و جونگکوک با اخم به برادر خیانتکارش نگه کرد.
- تو جونگکوک بگو اقای دکتر کوکی میگه!
+ خیل.خب کوکی! میخوای برادرت دستت رو بگیره بعد من سرم رو بزنم؟
![](https://img.wattpad.com/cover/344978590-288-k586009.jpg)
YOU ARE READING
Vkook_hub
FanfictionCouple: vkook/Kookv Book name 💕 vkook_hub اینجا داستانهای کوتاه با ژانرهای مختلف آپلود میشه💕