- خانم! لباس فرمهای جدیدتون کی رسیدن؟!
زن به پسرِ مهربون و بامزهی روبروش لبخند زد.
"همین امروز. از لباسفرمهای قبلی خیلی راحتتر هستن، ممنونیم ازتون"- از دامنش یکی اضافه سفارش داده بودم اون چیشد؟
چهرهی گیجِ زن به دلش خوش نیومد.
"لباسها دقیقا به تعداد کارکنها بودن"
اخمهای پسر توی هم رفتن، اما لحظهای بعد دوباره لبخند بزرگی روی لبهاش نشست.
- لطف کنید و یکبار دیگه تعداد دامنهایی که رسیدن رو بررسی کنید خانم
زنِ جوان خیره به چشمهای مهربونش و لبخندی که همیشه روی لبهاش بود شد و نتونست کاری جز تکون دادنِ سرش انجام بده. چهرهی پسر حالا رضایتمند به نظر میومد و اجازه داد زن فضای استخر رو ترک کنه و تنهاش بزاره. سوزی که به محض باز و بسته شدن در به بدنش خورد باعث شد یادش بیوفته که قبل از اینکه اون برای آوردن نوشیدنیش وارد اونجا بشه، مشغول شنا بود.
نصف لیوانِ موهیتو رو سر کشید و دوباره وارد آب شد. اصلا گرم نبود، اما به نظر نمیومد بدنش واکنش بدی نسبت بهش داشته باشه. حین شنا کردن به طرح زیبای دامن اون زن فکر کرد و دلش بخاطر ذوق و خوشحالی لرزید. اون دامن انقدر توی چشمهاش زیبا بود که برای همهی زنهای عمارت یکی ازش سفارش داده بود تا هر قدمی که برمیداره از خوشپوش بودنشون لذت ببره. علاوه بر اینها، مطمعن بود که یکدونه اضافه هم برای خودش سفارش داده.بدنش رو توی آب حرکت داد و به لبهی استخر تکیه داد؛ اینطوری میتونست فضای کلیِ اونجا رو ببینه. تمام دیوارها طوسی بودن و چراغهای داخل آب هم روشن نبودن. فقط بخاطر آبی بودنِ کف استخر و البته نورهای آبیِ روی سقف که خودش شخصاً اونجا نصب کرده بود، فضا خیلی تاریک نبود.
هومی کشید و به موهای کوتاه و خیسش دست کشید. همون موقع تقهای به در شیشهای خورد.
کمی صداش رو بالا برد و به زن جوان اجازهی وورد داد؛"آقا..دامنِ اضافهای نبود."
- اوه!
چند لحظه بهش خیره موند. ماهیچههای صورتش داشتن بهش فشار میاوردن تا اخم کنه اما جلوشون رو گرفت و کمی بعد موفق شد لبخند رو به لبهاش برگردونه.
قرار نبود قبول کنه که از خوشگلترین دامنهایی که توی زندگیش دیده نمیتونه یکدونه داشته باشه، به دست نیاوردن چیزی که میخواست اونم وقتی به این کوچیکی بود براش معنی نداشت.
رو به زن سر تکون داد و با همون لحن مهربونش گفت:
- پس تو مالِ خودت رو بهم بده
چهرهی جمع شدهی زن باعث نشد لبخندِ زیباش از روی لبهاش محو بشه.
- زودباش دیگه. درش بیار"د..دامنم رو دربیارم؟"
زن با لکنت پرسید و پسر به سرعت چشمهاش رو گرد کرد؛
- نکنه زیرش چیزی پات نیست؟!"م..من..خب..نه که.."
صدای قهقهی پسر بهش اجازهی ادامه دادن نداد. متعجب به رئیسش که بلند میخندید خیره شد و اون بالاخره دوباره حواسش رو جمع کرد، اما صورتش هنوزم خندون بود.
- خدای من! خب برو یجای دیگه عوضش کن و برام بیارش!

YOU ARE READING
Vkook_hub
Fiksi PenggemarCouple: vkook/Kookv Book name 💕 vkook_hub اینجا داستانهای کوتاه با ژانرهای مختلف آپلود میشه💕