' 8: Family '

98 18 3
                                    

به سختی با یازده کتابی که بین دست‌هاش بودن از نردبون پایین اومد و کتاب‌های تو دستش رو روی کتاب‌های دیگه گذاشت. میخواست قفسه‌ها رو تمیز کنه و برای این کار باید همه کتاب‌های اون قفسه رو خالی میکرد، در مورد کتابخونه بزرگ لوسیفر، تمیزکاری بیشتر شبیه یه شکنجه پایان ناپذیر بود و در نهایت، غیرممکن. اما مینسوک هم قصد خودکشی نداشت.
 تصمیم گرفته بود هر آخرهفته دو قفسه متعلق به یک دسته رو مرتب کنه.

نفسش رو بین گرد و خاک توی هوا رها کرد و به پنجره کوچیک بالای سرش  نگاهی انداخت. نوری که ازش رد میشد گرد و خاک رو بیشتر نمایان میکرد.

این کتابخونه واقعا جایی بود که مینسوک دوست داشت تا ابد داخلش سرگردون بمونه. با اون دیوارهای سنگی، چراغ مطالعه‌های سر هر میز و پنجره‌های مدل کلیسایی کوچیک... و کتاب‌ها.
کتاب‌هایی که از هر دسته و هر موضوعی داخل کتابخونه لوسیفر پیدا میشدن و مینسوک مطمعن بود زمان سرشماری اسم چند کتاب‌ ممنوعه رو هم دیده بود.
دستمالش رو برداشت و دوباره از نردبون بالا رفت. برای مینسوک سرگرمی‌ای جز کتاب و خونریزی وجود نداشت.

وقتی هفت ساله بود پدرش یه اسلحه سنگین دستش داد و شبش کنار تخت مینسوک نشست تا براش کتاب بخونه.
پدرش، پدر و همسر خوبی بود. اون یه کتاب فروشی کوچیک داشت، درست دو خیابون پایین‌تر از خونشون. کتاب فروشی پدرش کم نور اما گرم بود، کتاب‌های مختلف با رنگ جلد، قطر و سایزهای متفاوت کنار هم توی قفسه‌ها چیده شده بودن. درِ مغازه پدرش چوبی بود و سه پله‌ای که مقابل در بود به بقیه حس ورود به یه کلبه رو میداد.

یه زمانی عادت هر روزش بود که با پدرش تا کتاب فروشی بره و تا شب بین کتاب‌ها بچرخه، با چشم‌های درشت و براق از هیجانش کتاب‌هایی که زیباتر بودن برمیداشت و اون‌ها رو روی میز وسط کتاب فروشی -که فضا رو کوچیک تر هم کرده بود- میچید، دست پدرش رو میکشید و ازش میخواست براش کتاب بخونه.
هیچوقت نگاه آبی زیبای پدرش رو فراموش نمی‌کرد. از وقتی توانایی تشخیص آدم‌ها رو پیدا کرده بود متوجه تفاوت پدرش با بقیه شده بود.
پدر مینسوک مثل همسایشون، آقای لی یا پدر دوستش، آقای پارک نبود و وقتی راجع به افکارش صحبت کرده بود با لبخند شیرین مادرش مواجه شده  بود.
داستان عاشقی مادرش با یه مرد آمریکایی همون چیزی بود که مینسوک میخواست همه کتاب‌ها رو باهاش پر کنه. پدرش، ادوارد هر شب که از کار برمیگشت یه شاخه رز سیاه توی دستش بود، میدونست مادرش عاشق اون نوع  از رزه.
اون‌ها هر شب شام میخوردن، منچ بازی میکردن و سریال مورد علاقشون رو تماشا میکردن.
مینسوک بزرگ میشد، تیراندازی و کتاب خوندن رو بیش از پیش یاد میگرفت و وقتی در هشت سالگی صاحب یه خواهر کوچک‌تر شد حس میکرد خوشبخت‌ترین پسریه که تا به حال به دنیا اومده. قرار شد اسم مادربزرگ پدریش، کاترین رو روی بچه بزارن و مینسوک مطمعن بود تا مدت ها قراره به رنگ چشم‌های خواهرش که شبیه پدرشون بود حسودی کنه.
یه خانواده شاد و آروم، البته اگر تیراندازی‌های شبانه مینسوک و پدرش رو فاکتور میگرفتیم. با این حال مینسوک از کتاب‌ها یه چیز مهم رو یاد گرفته بود

Lucifer High Where stories live. Discover now