٠٦

342 74 314
                                    

عجيب بود،كل كلاس ساكت بودن و خيره خيره به معلم جديدشون نگاه ميكردن و ديزي سعي داشت با نفس هاي عميق خودش رو اروم كنه.

لويي به ميزش تكيه دادو دستاش رو توي سينه ش جمع كرد و گذرا كلاس رو نگاه كرد.

+بشينيد بچه ها.

ديزي،با اكراه عقبگرد كرد و توي جاش صاف نشست و شروع به خوردن ناخنش كرد و از سر تيك عصبي كه داشت شروع به تكون دادن پاش كرد.

نايل دست نوازشگرش رو روي ران ديزي گذاشت و سعي كرد پاي دختر رو ثابت نگه داره و به ارومي زمزمه كرد:اروم باش،نفس عميق بكش.

ديزي همونطور كه ناخنش رو ميجويد از بين دندون هاي روي هم چفت شده ش غريد:باورم نميشه..

دست ليام،از صندلي عقب روي شونه ديزي ميشينه و فشارش ميده و پچ ميزنه:اين اينجا چيكار ميكنه؟

ديزي بدون اينكه برگرده سرش رو به معني نفي به دوطرف تكون داد و ليام عصبي لب پايينش رو گزيد و عقب كشيد.

هري،حالا توي جاش نشسته بود و كيفش كه امروز خالي تر از ديروز بود رو توي بغلش گرفته بود و ارنجش رو گذاشته بود روي چهارتا كتاباش كه روي دسته صندلي گذاشته بود و كل حواسش به لانه كلاغي بود كه روي درخت بود.

صداي سرفه اي حواسش رو به خودش گرفت و چشماش رو به مردي كه حالا معلمشون بود داد.

+خوشحال ميشم حواستون رو بديد به كلاس،اقاي...؟

لويي پرسيد و تاي ابروش رو بالا برد و هري صاف توي جاش نشست و اب دهنش رو قورت داد:استايلز...هري استايلز.

ديزي،حالا ارنجش رو گذاشته بود روي ميزش و سرش رو توي دستاش گرفته بود و به مكالمه هري و برادرش گوش ميداد و با اين كار لويي كه همين اول داشت حد و حدود و مرزها رو مشخص ميكرد،لويي رو صدا زد و مطمئن بود لويي ميشنوه.

مرد نگاهش رو به ديزي داد:چيزي پرسيدي ديزي عزيزم؟.

ديزي سرش رو فورا بالا گرفت و به لويي خيره شد:نه،اقاي تاملينسون.

لويي راضي از كارش سر تكون داد و نگاهش رو داد به دختري كه صندلي اول نشسته بود و دستش رو زير چونه ش زده بود و لويي رو نگاه ميكرد.

لبخندي مصنوعي زد و دستش رو سمت دختر دراز كرد: ميتونم كتابت رو قرض بگيرم؟.

دختر با چشماي گرد شده به لويي نگاه كرد،انگار كه باورش نميشد لويي ازش درخواست كرده.

از جاش بلند شد و موهاش رو ازتوي صورتش كنار زد و كتابش رو دستش گرفت و با پنج قدم خودش رو به ميز لويي رسوند و كتاب رو دو دستي روي ميز گذاشت و سعي كرد لرزي كه به دستاش افتاده رو پنهون كنه.

لويي با لبخند ازش تشكر كرد و كتاب رو باز كرد كه دختر دستش رو روي صفحه هاي ورق خورده گذاشت و شروع كرد به ورق زدن كتاب و گفت:معلم قبلي تا اينجا بهمون درس داده.

Boy In The Basement [L.S]Where stories live. Discover now