٢١

294 52 354
                                    

+ ٤٧ vote
+ ٣٥٠ comment
و اينكه شرط كامنت در كنار ووت ميدونيد كه خيلي برام مهمه پس دست به دست هم بديد.

مرد ماشين رو كنار خيابون پارك كرد و بعد از خاموش كردنش به خودش توي ايينه وسط ماشين نگاه كرد و چند تار مويي كه توي پيشونيش ريخته بود رو به عقب هدايت كرد و از ماشين پياده شد.

به ارامي توي پياده رو قدم ميگذاشت طوري كه انگار تمام دنيا رو وقت داره!.

با رسيدن به مغازه موردنظر و خوندن تابلوي بالاي سرش، دستش رو از توي جيب اوركتش بيرون اورد و درب شيشه اي رو هل داد و باعث به صدا دراومدن زنگوله بالاي در شد.

نفس عميقي كشيد و هواي خنك و تازه گلفروشي رو وارد ريه هاش كرد؛ ريه هايي كه با سيگار كشيدن مكرر خسته شون كرده بود.

- خوش اومديد اقا.

با شنيدن صداي دختر، نگاهش رو از روي گل هاي كوچك و بزرگ برداشت و به چشم هاي قهوه اي رنگش نگاه كرد.

دختر، جفت دست هاش رو روي ميز پيشخوان گذاشت و فشاري بهشون اورد.

لويي همون طور كه راه سنگ چين شده تا پيشخوان رو ميرفت، چندتا شاخه گل رز زرد و سفيد رنگ رو بي توجه به تيغ هايي كه داشت، برداشت و توي دستش گرفت.

دختر سريعا جلو اومد و گل ها رو از لويي گرفت: براتون بپيچمشون؟!

لويي به تگ اسم روي سينه دختر نگاه كرد و بعد به چشماش خيره شد: ممنون ميشم خانمِ لايزا.

- ساده بپيچمش يا چيز خاصي مدنظرتونه؟..

لويي خم شد و گلدون قرمز رنگي كه برگ هاي شمشير مانندي داشت رو برداشت: ساده لطفا.

- حتما!.

دختر كه دور شد، لويي كمي ديگه توي گلفروشي گشت و بعد به سمت صندوق رفت و گلدون توي دستش رو روي پيشخوان گذاشت.

- اينم برام حساب كنيد.

دختر درحالي كه پاپيوني دور طلق گل ها ميبست به گلدون نگاه كرد: بله اقا.

با باز شدن دوباره درب شيشه اي گلفروشي، اين بار نگاه لويي و لايزا به سمتش چرخيدن.

ديدن اون فرد اشنا براي لويي باعث ميشد استرسي بي دليلي بگيره.

- اقاي هاردي!.

- سلام لايزا.

مردي كه جلوي لويي بود، هيچ وجه شبيه اون مردي نبود كه اون روز به مطبش اومد و ازش براي هري كمك خواسته بود!

زير چشم هاش گود افتاده و سياه شده بود و موهاش حالت قبل رو نداشت و بيش از حد ژوليده بود.

لويي بي مهابا جلو رفت و براي هم دردي، جف رو در اغوش كشيد.

جف شوكه شده از اغوش نا اشناي لويي فورا عقب كشيد: من شما رو ميشناسم؟!

Boy In The Basement [L.S]Where stories live. Discover now