با خودش قرار گذاشته بود فقط پنج دقیقه منتظر بمونه.
اما توی اون ساعت بعد از سکوتی که توی سالن ها برقرار شده بود، همچنان توی تاریکی نسبی نشسته بود و حتی نظافتچی سالن نتونسته بود با کوبیدن "کاملا اتفاقی" دسته جارو توی سر و صورتش، بلندش کنه.
تمام مدت منتظر بود تهیونگ از در اتاقش بیرون بیاد چون خودش جرئت نداشت در بزنه و بیرون بکشتش.
یک هفته از آخرین باری که از فاصله ی یک متری اون پسر رو دیده بود میگذشت و تنها دلیلی که امشب رو برای بست نشینی انتخاب کرده بود، این بود که هوسوک دو سه روز رو برای ازدواج خواهرش به خونه رفته بود و کسی نبود بپرسه " چرا جلوی اتاق اونی که حالت ازش بهم میخوره، اعتصاب غذای خشک کردی؟ ".کم کم تصمیم گرفته بود به اتاقش برگرده که در اتاق باز شد و شخص مورد نظرش آروم خودش رو از بین در بیرون کشید.
با ناگهانی از جا پریدن جونگکوک توی تاریکی، پسر بزرگتر شوکه سمتش برگشت و کلیدش رو سمتش نشونه گرفت.
:" نترس. منم." در جواب لحن زمزمه وار جونگکوک، کلید رو توی قفل انداخت و دوبار پشت هم در اتاق رو قفل کرد.
:" کجا میری این ساعت؟" حالت تهیونگ جوری بود که قرار نیست بهش جواب بده، پس قبل از اینکه سوالش رو تکرار کنه دست انداخت و بازوش رو چنگ زد:" دارم با تو حرف میزنم."
تهیونگ به ضرب دستش رو تکون داد و با عقب کشیدن خودش، دست جونگکوک رو بهت زده روی هوا نگه داشت.
اینجوری نبود که پسر کوچیکتر توقع استقبال داشته باشه، اما جوری که تهیونگ داشت بهش ریکشن میداد براش سنگین بود.:" چرا جوابم رو نمیدی؟"
:" ببینم... تو اونی نبودی که تصمیم گرفت بدون اینکه با من حرف بزنه یا مرگش رو بگه، جمع کنه بره؟ الان چه جوابی از من میخوای؟ یکم برای مکالمه داشتن با من دیر نیست؟"
:" اول باید بگم صدات بلنده..." قبل از اینکه جونگکوک حتی بتونه صحبتش رو شروع کنه، تهیونگ سمت راه پله راه افتاد و هنوز دو پله رو طی نکرده بود که یقه اش از پشت بین انگشت های جونگکوک گیر کرد.
:" باهام حرف بزن." جونگکوک با لحنی دستور داد که خودش هم میدونست حقش رو نداره، اما در اون لحظات از رحم تهیونگ ناامید شده بود و نمیدونست چیکار کنه.
:" آخه من چه حرفی با تو دارم؟"
:" نمیدونم، مهم نیست. قبلا که حرف زیاد داشتیم." حین ادای جملاتش، یقه ی پسر رو ول کرد و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
:" آره قبل از اینکه نشونم بدی چه موجودی هستی. دستتو بکش!" فریاد تهیونگ توی جمله ی آخرش، باعث شد جونگکوک ناخودآگاه خودش رو عقب بکشه و چشم هاش رو درشت کنه:" چرا سلیطه بازی درمیاری؟"
:" یکبار دیگه جلوی راهم دربیا تا نشونت بدم با آدم هایی مثل تو چجوری باید رفتار کرد."
:" بدتر از این هم بلدی؟"
:" امتحان کن." بدون اینکه منتظر واکنش جونگکوک بمونه، اون رو با تهدیدش تنها گذاشت و پله ها رو دوتا یکی پایین رفت.پسر کوچیکتر که با بغض سنگینش همونجا خشک شده بود، چرخید و با دیدن سر های متعجبی که با چشم های از حدقه بیرون زده از بین شکاف در اتاقشون سرک میکشیدن، سرش رو پایین تر انداخت.
میدونست اگه همونجا تهیونگ رو مجبور به صحبت کردن نکنه، گیر آوردنش برای بار دوم تقریبا غیرممکن میشه.
تنها راه موجود جلوی پاهاش رو پشت سر تهیونگ پیش گرفت و قبل از اینکه پسر بزرگتر اخرین ردیف پله ها رو به سمت سالن اصلی طی کنه، خودش رو بهش رسوند و راهش رو سد کرد.
:" کیم تهیونگ. باید باهام حرف بزنی."
:" باید؟" تهیونگ قبل از اینکه فرصت کنه پسر روبروش رو کنار بزنه از تعجبی که وقاحت جونگکوک بهش داده بود، چند ثانیه مکث کرد.
:" آره! باید حرف بزنیم. تو اصلا نشنیدی من حرفی برای گفتن دارم یا نه."
:" بذار خیالت رو راحت کنم. حرفت هرچیزی که هست برای من ذره ای اهمیت نداره. قرار نیست نظرم عوض شه. میتونی تا فردا اینجا وایستی و صحبت کنیم اما در آخر باید بری گمشی و دیگه جلوی چشمم پیدات نشه."
:" چرا اینجوری میکنی؟" قبل از اینکه تهیونگ واکنشی دربرابر سوال جونگکوک نشون بده، صدای سومی از پشت سرشون خطابشون کرد:" چه خبره؟"
جونگکوک با دیدن فرشته ی نجاتش بازوی تهیونگ رو بی توجه کشید و با انگشت دست آزادش، با غیض بهش اشاره کرد:" بهش بگو باهام حرف بزنه."
جیمین که به اندازه ی کافی تا اون لحظه شوکه شده بود جلو رفت، دست دوتا پسر رو گرفت و تا جلوی در اتاق خودش کشید.
:" آروم بهم بگید چه خبر شده." لحن مهربونش جو متشنج رو حداقل برای جونگکوک کمی آروم تر میکرد.
:" یک هفته ی تمامه که حتی باهام حرف نمیزنه." جونگکوک اولین نفر شکایت رو شروع کرد و جیمین به پوزخند تهیونگ در جوابش اکتفا کرد:" چرا باهات حرف نمیزنه؟ دعوا کردید؟"
:" یه جورایی..."
:" یه جورایی؟ یه جورایی دعوا کردیم؟ نه! ما هیچ دعوایی نکردیم. فقط من دیگه نمیخوام این آدم رو ببینم. فهمیدنش سخته؟" تهیونگ سخن شروع نشده ی طرف سوال رو برید و وقتی ناخودآگاه خودش رو سمت جونگکوک کشید، جیمین دستش رو روی سینه اش ستون کرد و ابرو بالا انداخت:" واو. واو آروم. مطمئنی فقط و همینجوری دیگه نمیخوای ببینیش؟" و تهیونگ در جواب، صورت خودش رو دست کشید و یک قدم عقب رفت.
BINABASA MO ANG
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه