نم نم بارون چقدر دلگیره...وقتی نیستی هیچی درست نیست...چند قدم فقط نزدیکم باش...من دردهایی که بهم میدی رو میخوام...من فقط چند جمله باتو میخوام...
.
توی اتاقش مثل همیشه دراز کشیده بود و سوزش زخم های تکراریش چیزی نبودن که بخواد براشون نگاهش رو از نم نم بارون توی حیاط بگیره...قطرات بیچاره با امید نشستن روی برگ ها و خاک روی پنجره کوبیده میشدن و به هزار تیکه تبدیل میشدن...درسته...خودش رو توی قطرات میدید...اون درد رو میخواست...تیکه تیکه شدن رو میخواست...ولی فقط از اون اینها رو میخواست...اما حالا....هیچی برای از دست دادن نداشت..احساس میکرد فقط چشماش تکون میخورن قطرات داغ ازشون چکه میکرد و روی بالشت سر میخورد و محو میشد...
.
فلش بک سه روز پیش
.
یونگی : آههه...
.
تهیونگ : لیتل اسلیو لذت ببر....لذت ببر تا چند روز دیگه...زیاد همه نمی بینیم....
.
جانگ کوک پشت در رد روم ایستاده بود...معشوقه تاجر انسان پشت در شکنجه گاه نامزد آیندش ایستاده بود...مردی که از صدای درد کشیدن بقیه لذت میبرد حالا داشت یکی افرادی که میخواست صادر کنه رو حبس خودش کرده بود...پسری به زیبایی ماه و به آرومی یخ....پسری از جنس ابریشم و از هوای برفی زمستان...پسری که ارباب این عمارت رو جذب خودش کرده بود...درسته...پسری که خودش از دردی که اربابش میداد لذت میبرد...
.
با کوبیده شدن شلاق ریش ریشی باریکی به بدن خونیش طاقتش رو از دست داد...از درد لذت میبرد ولی اربابش رو میخواست...
.
صدای جیغ بلندش دل شیشه های محکم عمارت رو لرزوند. و بعد با صدای خنده ی کیم اتاق دوباره با سکوتی کر کننده پر شد...
.
جانگ کوک طاقت نگرفت و در رو آروم باز کرد...
دام با بالاتنه ایی لخت و پر از لک خون خشک شده و نم دار روی صندلی کنار تخت نشسته بود و شلاق خونی که خون پسرک رو در آغوش داشت و ازش چکه میکرد و شامپاینش رو سر میکشید و با هر لرزه ی تن یونگی قهقهه ی بلندی سر میداد...
.
پسرک هیجده ساله حالا هیچ ردی از پوست بینقصش نداشت...تنی که پر از پارکی و جای چاقو و شلاق بود...قطرات خونی که از بدنش خارج و روی ملافه ی خیس تخت فلزی چکه میکردن...
.
دیلدو ایی که درونش قرار داشت روی آخرین درجش به نظر می رسید و بدن پسرک رو به اطراف پرت میکرد...
.
یونگی با صدای در به جانگ کوک مسخ شده روش رو برگردوند...چشمایی که فریادی بی صدا سر میدادن که /برو بیرون/...چشمایی که به زور باز بودن و از شدت اشک ریختن به نظر بیرون از حدقه دیده میشدن...
.
تهیونگ سمت در برگشت و با دیدن معشوقش پوزخندی زد و شلاق رو پرت کرد...بلند شد و سمت در رفت...
.
تهیونگ : بیبی...اینجا چکار میکنی...
.
جانگ کوک میدونست تهیونگ یک رد روم داره و قطعا اتفاقات خوبی اونجا نمیفتاد...ولی نه تا این حد...
مرد بزرگ تر با تیله های گشاد شدش بخاطر مستی و حالات سادیسمش دست خونیش رو پشت کمر معشوقش حلقه کرد و سمت خودش کشید...
آروم زمزمه کرد...
.
میشه گفت جانگ کوک ترسیده بود...یانه نگران بود...استرس...ترس...نگرانی...وحشت...علاقه...وابستگی...دودلی...احساسات مختلف توی چشماش معلوم بود جوری که جلوی انتقال همه رو محو کرده بود...
.
تهیونگ : فکر کنم شاخکام ازت فرکانسای سکسی گرفتن بیب...
.
جانگ کوک : تهیونگ !...
.
مطمئن بود این اون مردی نیست که میشناخت...دستش رو آروم روی گونش گذاشت و اسمش رو زمزمه کرد چون بهش گفته بود از صدا شدن اسمش از طرف اون خوشش میاد...
.
تهیونگ کوک رو ول کرد و سمت تخت فلزی که پسر کوچک تر روش بسته شده بود رفت...دیلدو رو یکدفعه ازش کشید که صدای ناله ی مخالفت یونگی شنیده شد...
.
یونگی : ههاههه...م...مستر....
.
تهیونگ روبه جانگ کوک که هنوز توی سکوت توی اتاقی که تنها با یک چراق قرمز روشن بود کرد...
.
تهیونگ : شنیدی؟...نیازی نیست منو اینطور نگاه کنی وقتی خودش راضیه....نمیگم نترس...ولی اینجاش ترسناک نیست....
.
تهیونگ مست بود و حس نیازش برای شنیدن صدای درد بیشتر و بیشتر میشد...اگر حالت عادی بود هیچ وقت معشوقش رو اینطور نمیترسوند...
.
جانگ کوک که دیگه واقعا حس ترس میکرد تصمیم گرفت تهیونگ رو سر حالت اولش برگردونه وگرنه نمیدونست چه بلایی سرشون خواهد آمد...
.
بدون نگاه کردن به پسری که توی خودش می پیچید اما از طناب ها حتی کوچکترین حرکتی سمت تهیونگ قدم برداشت...مچ دستاش رو گرفت و آروم با خودش از روی تخت بلندش کرد...
.
کوک : ته...تو...قرصات رو نخوردی؟...بیا بریم عزیزم...
.
تهیونگ اما بی توجه به جفت چشم به خون نشسته ایی که متملسانه توی تاریکی بهش نگاه میکردن و خواهش موندش رو میخواستن دستای خونیش رو دور کمر جانگ کوک حلقه کرد و لبای داغش رو محکم روی لبای پسر جوون کوبید...
.
یونگی باهر زوری که بود نگاهش رو از بوسه برگردوند...هیچ وقت نخواین عاشق الهه ی زجرتون بشید...هیچ وقت جلوش کسی رو نبوسیده و حتی لمس نکرده و حالا......
.
جانگ کوک بلخره تونست تهیونگ رو از پاره کردن لباش عقب هل بده...تهیونگ اینجور لبای پسر بیچاره رو تیکه کرده بود..با دندون....
.
این نظر جانگ کوک بود با دندون...ولی تهیونگ هیج وقت به اون لبای غنچه ایی از عمد آسیب نزد...هیچ وقت نمیخواست با دردهایی که میده باعث گزیده شدن لبش و در نتیجه پاره شدنش بشه...
.
مرد بزرگ تر قهقهه زنان از شدت مستی و نیاز پسر توی بغلش رو ول کرد روبه یونگی که بی صدا به دیوار زل زده بود کرد...
.
تهیونگ : لیتل اسلیو دلت میخواد جشن عروسی مستر رو ببینی؟...آه اگر بتونی راه بری...انقدر زیاد روی نمی کردی میتونستم ببرمت...
.
ته سمت میز بزرگ گوشه ی اتاق رفت و چاغوی خونی مورد علاقش رو آورد...
جانگ کوک نگران پسر خونی روی تخت سمت تهیونگ رفت و خواست چاغو رو ازش بگیره اما با پشت دست مرد چند قدم عقب رفت...
.
جانگ کوک : تهیونگ ولش کن !!...
.
اما دیگه هیچی مهم نبود...یونگی همین الان هم مرده به حساب میومد...اون میخواست ازدواج کنه پس زنده موندش چی بود؟...یعنی دیگه جسم خونیش رو بغل نمیکرد؟...وقتی پرستار ها زخماش رو میبستن نوازشش نمیکرد؟...به همین زودی طلوع نرسیده غروب شد؟...
.
تهیونگ پوزخندی به ترس کوک زد و یکی یکی طناب هارو با چاغویی که خون روش خشک شده بود پاره کرد.....
.
پایان فلش بک
.
ساعت 45 : 9 عمارت کیم
.
اتاق به حدی گرم بود که حتی میتونست عرق روی بدنش رو حس کنه...شومینه به شدت کم بود و چند ساعتی از شروع بارش نگین های برف رد شده بود...
هنوز توی پنجره نگاه میکرد...منتظرش بود بیاد و مثل هر شب بهش بگه فردا توی رد روم منتظرشه...بیاد و بهش بگه اگر اون نبود نمی تونست و حتی قرض هام جلودارش نبودن...بهش بگه با فدا کردن خودش مسترش توی آسایشه...
.
*دونه های اشکم رو نبین...نمیخوام دستت رو روشون بکشی...داغن اذیتت میکنن...از امشب...قراره انقدر دور باشم؟...تَهِ یه قاب عکس پرتم نکن...دستام یخه مستر یخ زدم...چرا دستام رو نمیگیری؟...چرا دوباره کتت رو دورم نمیندازی؟...تکراریم؟...بهم بگو توی قلبت آواره نیستم...بهم بگو همیشه پر از دردهای جدیدی برای من...مستر بهم بگو من دردات رو میخوام...*
.
یونگی : م..مستر...ش..شب..آخر...مونه؟!...
.
در اتاق به آرومی باز شد و پرستار عمارت وارد اتاق شد...
.
یونگی چشماش رو بست...نمیخواست دیگه درمان بشه...نمیخواست حرف های امیدوارانه بشنوه...میخواست بمیره !..بهترین درده مگه نه؟!..
.
سینی دارو ها رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و رو تخت کنار جسم بیحالش نشست...
.
جیمین : یونگیآ؟...
.
آروم صداش زد...با شنیدن صدای سنگینش پشت دستش رو روی پیشونیش گذاشت و یکدفعه صداش بالا رفت...
.
جیمین : خدای من تو داری میسوزی !!!...
.
سمت داروهایی که آورده بود خیز برداشت و بعد از در آوردن پنسیلین اون رو به رگ دستش تزریق کرد...
سمت دسشویی کنار اتاق دوید و دسمال پارچه ایی توی جیبش رو با آب سرد خیس کرد...دوباره کنار تخت برگشت و اون روی صورت و گردنش کشید...دستمال رو کنار گذاشت و دکمه های بلوزش رو با نگرانی و استرس باز میکرد و بعد پارچه ی سرد و نم دار رو روی رد بخیه ها و باند های روی سینهش میکشید...
.
آروم پلک هاش رو نیمه باز کرد و به پرستار نگران نگاه کرد...
.
یونگی : م..مستر....نیومد....
.
جیمین : حق نداری دوباره ازش بخوای میفهمی؟؟!!!...تو داری از تب می سوزی و اگر خوب نشی من میمیرم باشه؟.....
.
جیمین یکدفعه سرش داد کشید که چیزی از حلقه شدن اشکاش کم نکرد...درسته...توی این عمارت همه به فکر خودشون بودن...عروسک دست گرمی همه شون بود...
.
ناگهان پشیمون شد...دستمال رو روی پیشونیش گذاشت و کنارش روی تخت نشست و آروم موهاش رو نوازش میکرد...
.
جیمین : متاسفم...متاسفم من واقعا نگرانم...تو حالت خوب نیست و من درک میکنم...ببخشید عزیزم...
.
خم شد و گونش رو بوسید...که ناگهان صدای باز شدن در آهنی بزرگ عمارت شیشه هارو لرزوند...و این صدای کشیدن شدن لاستیک چندین ماشین بود روی برف های بی گناه بودن که باعث شد جیمین نگاهش رو به پنجره بده تا زوج رو ببینه...
.
یونگی روی تخت نیم خیز شد و تا خواست بلند شه سرش گیج رفت و دوباره روی بالشت افتاد...
.
جیمین : نباید بلند شی دراز بکش...
.
یونگی: م..میخوام...ببی...نمش...لطفا....
.
با دستای داغش هودی بافت پرستار رو توی مشتای بی جونش گرفت و منتظر جواب منفیش بود تا سد اشکاش بشکنه...
.
جیمین باورش نمیشد چطور یک فرد میتونه الهه ی زجرش رو خواهان باشه...اما از طرفی نمی تونست به اون تیله های خسته و منتظر نه بگه...سمت دیگه ی تخت رفت و کمکش کرد تا روی تاقچه بشینه...
.
با دیدن مسترش در اون کت و شلوار مشکی که روش یک شنل خزمشکی انداخته بود و از ماشین پیاده میشد خود به خود به زیباییش لبخند زد...همانند یاقوتی دست نیافتی وسط تصویری سفید بود...به همان تاریکی به همان زیبایی به همان دست نیافتی....
.
هنوز پیاده نشده بود که محافظ ها و نگهبانان دور تا دور ماشین رو گرفتن...تهیونگ دور ماشین زد و سمت مخالف ایستاد...در ماشین رو باز کرد و پسری با کت ی سفید و کوتاه که تیکه ای از شکمش رو به نمایش میگذاشت و شلوار ستش از ماشین پیاده شد...صورتش بخاطر قرار گرفتن کلاه بزرگ و ریش ریش شنل خز سفیدش توسط همسرش مخفی موند...
.
وقتی کنار مرد ایستاد یکدفعه صدای کف زدن و تبریک های نگهبانان و محافظ ها با صدای بلند توی عمارت اکو شد...
.
جیمین لبخند به لب کنار یونگی نشسته بود و به اون زوج زیبا چشم دوخته بود...اما...
هیچکس صدای شکستن دل یونگی رو وقتی جلوی همه از زیر کلاه سفید لباش رو بوسید نشنید...هیچکس اشکایی که روی قلبش چکه چکه میکردن و داشتن قلبش رو خفه میکردن ندید...هیچ کس خواهش های بی صداش رو نشنید...هیچکس هیچ قدمی برنداشت...
.
پیشونیش رو به شیشه ی سرد تیکه داد و آروم اشک میریخت...سینش می سوخت و دیگه از کی داشت قایمشون میکرد به امید اینکه مسترش یه روز پاکشون میکنه؟؟...دیگه کِی؟..الان؟...کشتی یونگی خیلی وقته زیر چند متر گِل گیر کرده بود...
.
جیمین آروم سرش رو به سینه ی خودش تیکه داد و اشکاش رو پاک کرد...موهای نمدارش رو بوسید..
.
جیمین : هیس...نمیدونم...من تاحالا هیچ وقت درد رو دوست نداشتم...ولی میدونم درد روحی رو هیچ کس تحمل نمیکنه...در عوض بیا به این فکر کنیم که خوشحاله ها؟...
.
صورتش رو بیشتر به لباس پرستار مهربون فشار داد و هق هق هاش بلند تر شد...انگار تنها بویی که آرومش میکرد بوی عطر سرد مسترش بود...
.
یونگی : اح...احساس میکنم...هق...قلبم داره...میسوزه...
.
جیمین : هیس...مطمئنم میاد پیشت باشه...گریه نکن...نگاه کن داره میاد بالا....بیا دراز بکش الان ببینه ناراحت میشه ما که نمیخوایم شب عروسیش رو خراب کنیم؟...
.
یونگی همین طور که با کمک جیمین سمت تخت قدم برمی داشت زمزمه کرد...
.
یونگی: تا...دیر نشده....بیاد...
.
روی تخت دراز کشید و جیمین بعد از دادن مسکن و داروهاش از اتاق خارج شد...
.
نگاهش رو به در داد و کم کم اثر مسکن های خواب آور رو حس میکرد...هر چند تکراری ولی نمیخواست بخوابه...میخواست به خودش ثابت کنه مثل یه عروسک تکراری نیست...میخواست به خودش ثابت کنه همش رویا و خیال نبود...اون لعنتی هم براش اهمیت قائله....
.
.
.
.
35 : 4 همون شب
.
تهیونگ : کوک !!...جانگ کوکیییی !!!...
.
توی خیابونی پر از مه قدم برمی داشت...خیابونی بلند که زمزمه ی اسمش رو میشنید...از طرفی نبود بلکه از همه جهت بود...دستاش رو روی سرش گذاشت و دوید...صدا قطع نمیشد مه غلیظ تر میشد و جاده ناپدید تر...وقتی کامل پاهاش رو روی علف خیس نمداری حس کرد سرش رو بالا آورد...
با دیدن کلیسایی به بزرگی یک عمارت چند قدم ترسیده عقب رفت...انقدر بزرگ و بلند بود و سلیب بالاش بین ابر ها تقریبا به زور دیده میشد...
.
یکدفعه زنگ بزرگی از درون کلیسا به صدا در آورد که باعث شد تهیونگ بخاطر نشنیدن اون صدا دستاش رو روی گوشاش بزاره و روی زانوهاش خم بشه و داد بکشه...
.
تهیونگ : اهههههه.....
.
...تهیونگ.....تهیونگ....تهیونگ....تهیونگ.....
.
تهیونگ : اههه....اینجا چه خبرههههه !!!!!....جانگ کوکآآآآااا !!!!....کجاییییی تووو !!!!....
.
یونگی : میخوایش؟....
.
صدا قطع شد و صدای آشنایی شنید...سرش رو بالا آورد و با دیدن لیتل اسلیوش چند بار پلک زد...
.
تهیونگ : لیتل؟!!....
.
یونگی : مستر !!!!!....
.
با جیغ یکدفعه و پاشیدن شدنش به هزار تیکه نفس نفس زنان از خواب پرید...
نگاهش رو به اطراف داد...نامزدش کنارش زیر لحاف آروم خوابیده بود...نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهای غرق کردش برد....
آروم از تخت بلند شد و تصمیم گرفت سری به اتاق یونگی بزنه...
.
در رو آروم باز کرد و وارد اتاقش شد...بالای سرش ایستاد و با یاد آوری پاشیده شدنش توی صورتش چند قدم عقب رفت...
یونگی : فکر میکردم...خواب باشید...
.
تهیونگ چند بار پلک زد تا اون زمزمه رو بفهمه...
.
تهیونگ : تو چرا بیداری...
.
یونگی : مهم نیست.....
.
تهیونگ : کسی اینجا بوده که تو اینطور بلوزت رو باز کردی؟؟
.
یونگی پوزخند دردناکی زد و بلخره چشماش رو باز کرد...
.
یونگی : منتظر...شما بودم مستر.....
.
زمزمه ش هر چقدر آروم باشه ولی تشخیصش برای تهیونگ خیلی راحت بود...
تهیونگ در مقابل نیشخندی زد و روی پسر بی حال خم شد... صورت زخمیش رو از نظر گذروند و زمزمه کرد...
.
تهیونگ : دیدیش؟...آفرودیت توی اتاقم رو میگم...اگر میومدی حتما بخاطر زیباییش پس میوفتادی.....
.
یونگی : شما رو دیدم...به زیبایی رز مشکی وحشی...
.
(*رز های وحشی خار دارن*)
.
درسته...تهیونگ همانند رز وحشی بود که هر کی که نزدیکش میشد رو زخمی میکرد...و بعد از مسموم کردن میکشت...زیبایی و تهدیدی که توی وجودش موج میزد...
.
تهیونگ لبش رو گزید و پسر رو از پهلوهای لختش گرفت و دستاش رو زیر کمرش سر داد....
.
تهیونگ : جیمین توی این خراب شده چکار میکنه...
.
انکار کردن این نگرانی های کم هم چقدر خوشحالش میکرد سخت بود...اینکه چقد نیازمند و دلشکسته بود که با این نگاه های کم هم ذوق زده میشد خیلی عجیب بود...وقتی شاخ گل مسترش مشخص بود هیچ دلیلی نداشت که بخواد پا پس نکشه..اما حالا..خودش رو بین انگشتانش رها کرده بود...انگار که اون همه چیزه....
.
.
یونگی : زخم های تکراری...منو...درمان میکنه...
.
بخاطر تب و بغضی که این چند ساعت مهمون گلوش شده بود صداش میلزید...
ته با جمله ایی که شنیده بود نگاهش رو از بدنش برداشت و به تیله های نیمه بازش داد..نگاهش عمق داشت....درست مثل نامزدش...اما متفاوت بود...پر از صداهای نامفهوم...در عین سکوت پر از صدا بود...
.
ته دستاش رو از زیر کمرش جای بخیه ها تا روی پهلو هاش رد کبودی ها کشید..دست خودش نبود هر وقت زخم و درد میدید تحریک میشد.و کدوم مازوخیسمی عاشق درد نیست...
.
یونگی دستای داغش رو روی سینه ی مسترش گذاشت...جوری لمسش میکرد که انگار میخواست آثار بوسه ها و لمس های دیشبشون رو پاک کنه.وقتی پیشش بود برای خودش بود نه کسی دیگه....
.
تهیونگ : آه...نکن بچه....
.
میخواست دستاش رو کنار بزنه...نمی تونست توی شب عروسیش نزدیکش بشه...لااقل فقط امشب...هر چند رابطه ایی ارباب برده ایی هر چند طولانی ولی بازم همون رابطه میموندی.. از نظر تهیونگ......
.
اما یونگی دستای تب دارش رو دور گردنش انداخت و به خودش نزدیکش کرد...لبای داغش رو روی پیشونیش گذاشت و آروم بوسید..زمزمه کرد....
.
یونگی : مستر....
.
نمی تونست..یاد عروسک روی تختش میوفتاد...کنترل خودش رو نداشت و اگر ادامه میداد اتفاق خوبی نمیفتاد....
.
یونگی : من چیزی ندارم...تو به من بده....
.
تهیونگ : لعنت بهت...هرزه بازیات کار دستت میده.....
.
تهیونگ پسر رو روی تخت ول کرد...روی عسلی خم شد و چند تا چیز در آورد...اما یونگی روی تخت نیم خیز شد و بازوش رو گرفت...
.
یونگی : مستر....خودت....
.
.
تنها زمزمه ی آخری که به گوش تهیونگ رسید...تنها صدایی که مرد رو به خودش آورد...خواب میدید؟...
جوری که با هر کلمه صداش تحلیل میرفت...راست میگفت وقتی قلبش سوخت و غرق شد دیگه مغزش برای چی بود؟
.
یونگی : م..مستر....لی..تل...اسیلوت...رو...ول نکن....
.
.
.
30 : 9 صبح
.
جیمین : اهه...
.
سینی با دیدن تهیونگ ایی که با چهره ایی پریشان از اتاق یونگی خارج میشد از دست پرستار افتاد و نگاه جهنمی مرد رو خرید...
.
جیمین : من...متاسفم...ولی شما....
.
تهیونگ : اونقدری جون دارم بکنمت...گمشو از جلو چشمم !!!!....
.
تهیونگ سمت پسر ترسیده غرید و جیمین با تعظیمی کوتاه دوان دوان از راه رو خارج شد...
.
سمت اتاق خودشون رفت...
.
.
جانگ کوک : قول دادی فقط دیشب رو نری پیشش...
.
با وارد شدنش به اتاق با همسرش مواجه شد که روی تخت نشسته و لحاف رو دور خودش پیچیده...
وارد شد و در رو بست...کلافه موهاش رو بالا داد..
.
تهیونگ : نگران نباش...دیگه هیچ وقت نمیرم....
.
.
.
رز سرخ...نیاز به آب داشت ولی عاشق آتیش بود..نیاز به نور داشت ولی عاشق تاریکی بود...
رز سرخ من...خوب بخواب...
.
جانگ کوک دست مرد رو که وسط باغ جدیدش که پر از رز های سرخ و مشکی ایستاده بود فشرود...
.
جانگ کوک : عشق وحشی بریم ؟...
.
تهیونگ لبخندی زد...
.
تهیونگ : بریم...
.
انگار که همون صدای کابوس توی سرش تکرار میشد...
.
...بدون خداحافظی رز مشکلی؟...
...بدون خداحافظی رز خونین...#سادیسم نهفته..
ووت موخوام!
YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...