♡
ساعت ۳:۴۸ دقیقه ی همون شب
.
صورتشو توی بالشت خیس فشار داد و لباشو به هم فشورد..درسته خواب یونگی یکمی سنگین بود اما نه وقتی که دقیقا کنارش غرق در رویای رلش خواب بود.
.
تهیونگ؟!..شاید مسکن داشت اما اونا الان خواب بودن و احتمال اینکه تازه خوابشون گرفته زیاد بود..زیر دلش بین دستایی سنگین فشرده میشد و جنین کوچولو رو زیر فشار و درد دفن میکرد..
رات های پی در پی آلفا و نات غیر قابل تحملش برای گرگ حامل به امگا و توله ی کوچولوش زره ایی ارامش نمیداد ، فقط درد..درد چیزی بود که از نزدیکی جفتش حس میکرد..درد چیزی بود که از فرمون های سلطه گرش حس میکرد..درد سهمی از وجود مخفی آلفا برای جفتش بود!
.
کناره ی دستشو بین دندوناش کشید و رد شدن خاطرات بین امواج درد فریادش با فشرده شدن پلکای خیسش خفه شد..هر شب..هر دورع از هیتش..هر بار..حسش میکرد..اون نبودن ، اون توقف نبض ، اون ترکیدن رو حس میکرد...درد ؟
اون لحظه هیچ دردی نبود..جالبه ، چون فقط وحشت بود ..بازم تنها شد ؟!..بازم ولش کرد؟...
سرشو به دو طرف تکون داد و از تخت پایین پرید..نه..ایندفعه باید کنار مادرش میموند آره..
نه باید تنهاش میگذاشت..نه باید میرفت..نباید..
.
دستشو روی دهنش فشار داد و آروم درو باز کرد ، کمکش میکرد نه؟ بچشو نگه میداشت مگه نه؟!..ولش نمیکرد آره؟!
.
هوسوک : ا.الفا...ت.تروخدا...ک.کمش کن!..اون...هق...اون..
.
جانگکوک با حس کردن تکون های روی بدنش و سنگینی فرمون هایی روی گرگش با چهره ایی در هم پلکاشو فاصله داد..
اون پلکای خیس..اون نگاه سنگین و موج های بیرحم اشکاش که با تقسی میچرخیدن و از حبس چشماش ریزش میکردن..چیزی نبودن که بخواد باهاشون روبه روبه بشه!
.
جانگکوک : لعنت!
.
تن لرزون امگارو به سینش فشورد و با در آغوش کشیدن جسم گرگ داغ در لحظه اونو از اتاق دور کرد.
.
به طبقه ی پایین رفت و خودشو توی تالار بزرگ گوشه ی خونه رسوند.
روی کاناپه نشست و همین طور که دستاشو دورش پیچیده بود آروم شل کرد و چهره ی خیس امگا از گردنش خارج شد.
.
هوسوک : ب.بازم..بازم رفت جانگکوکی!
.
زمزمه کرد که با پیچیش شکمش میخواست دوباره مثل همیشه فریاد بزنه..بگه خستس..بگه درد داره؟..بگه تنهاست..فقط بگه تقسیره خودش نبود..بگه و سنگینی قلبشو کم کنه..اما مگه کلید این قفس گم نشده بود..آره برای همیشه گم شده بود..و دیگه قرار نبود باز شه..این حبس ابدی انفرادی بود!..این پرواز ختمه سقوط بود و این سقوط ختمه شکستن!
این تنهایی این درد این ترس وحشت شکوفه های سیاه قلب امگا بود..گل رز خارداری که قلبشو میشکافت و کم کم راه نفسشو میگرفت و بازهم..قفل میکرد!
اما قلب و عقل آلفای جوان اینو رد میکرد..اون درد رو خریدار بود..ظلمت و ترس درون چشماش رو خریدار بود..اونقدر حاضر به تکرار بود ، حاضر به باختن ، مهره ی سوخته؟
نه ایان درون قلب امگا تنها مهره ی مانده بود!..
تنها رز سفید ابریشمی.. تنها امید واهی قلب زخم خوردش بود.
جانگکوک چی؟!..پر پر شدنش بین حلقه بازوهاش چه کار میکرد..انگار اون فرمون های آرامش بخش هم تاثیری بر تن امگا نداشت..آره..جلوی چشمای حسرت خوردش نوزاد دید..عشق دید..همدم و تکیه گاه دید..چیزی که با تاریکی جفتش پوشیده بود..
.
حالا فقط فریادش بین لبهای باریک الفا خفه شد ، بین لبهای شور از اشکش دوباره ساکت شد!
ساکت شد تا حرکت نرم لباشو روی لبای خودش حس کنه ، ساکت شد تا دوباره همگناه اون بشه..
.
دستاشو آروم بین موهای موجدار آلفا سر داد و با حس لرزش کوتاه لبای گرم شدش پلکای سیل زدشو به تیله های غرقش دوخت.
.
جانگکوک : ا.این عادلانه نیست اون عوضی برای خودش لذت تنهاییشو ببره و امگای زخم خورده ی من جلو چشمام هر دفعه توی تنهاییش پر پر بشه..م.م..منم..
.
تن عرق کرده ی امگارو به خودش چسبوند و گونه ی خیسشو بالای سینه ی هوسوک که از بلوز مجلسیش بیرون بود گذاشت و سیبک گلوشو که از درد بدنش و تفس های پی در پیش بی رحمانه خودشو به دیوار های گلوش میکوبید ، بوسید.
.
جانگکوک : منم فقط نگات کنم!...منم با خودت میکشی..
.
انگار که صدای آلفای جوان به گوشهاش نمیرسید..
انگار که غرق خودش و سیل خاطراتش شده بود..باز هم.
.
هوسوک : ا.الفا...ت.تو بچمونو دوست..دوست داری مگه نه؟!
.
دستشو از پهلوش روی ساعدش و انگشتاش رو بین انگشتاش قفل کرد..دستشو سمت خودش کشید و جلوی چشمایی که هر لحظه از درد پر و خالی میشدن بوسید.
.
جانگکوک: من عاشقشم!..من عاشقتم!
.
هوسوک لبخندی زد که باعث ریزش بیشتر اشکاش شد..نزدیکش شد و کوتاه لباشو بوسید..
.
هوسوک : پ.پس چرا..هق..و.ولم میکنی؟...پیشم بمون...من..من از تنهایی میترسم..از...اا..ااههه..
.
پاهای که از مبل آویزون بودن رو توی شکمش جمع کرد و توی بغل آلفا جمع شد..شاید کمی آروم میشد..درسته، گرگش آرامش لحظه نمیخواست..گرگش درد داشت ، از تنهایی درد داشت ، از نبود کودکش درد داشت ، از مارک پاک شده ، از دوری ، از این زندون انفرادی درد و گلایه داشت.
.
ایان برای توقف فریاد امگا لبای شورشو روی لباش کوبید که غرش دوباره آلفا توی سرش پیچید..
اون گرگ زیادی به این قصه ی ناتموم وابسته بود..زیادی به اون رایحه وابسته بود ، آلفا فقط به امگای روبه روش باخته بود..قلبش و روحش رو با شنیدن اولین تماس و صدای هق هقش باخته بود..
توی شب مه آلود پشت تلفن خبر نداشت که چطور و چرا اشکایی که ندیده بود روحشو خراش مینداخت ، فقط از سرنوشت خبر نداشت..
.
آروم آروم دکمه های لباس حریر سرخ رنگ رو باز میکرد تا تن داغ و خیس امگارو از بندشون رها کنه..
با برخورد باد خنک فنهای توی سالن به رکابی توی تن مرد چنگ انداخت و سمت خودش کشیدش.
آلفا با برخود اون تنش هیت امگا به فرمون های خودش دستشو که زیر گودی نمدار کمرش بود ببشتر جمع کرد تا سمت با خودش پینش کنه.
.
آروم زبونشو روی لبای داغش کشید و با حس دستای عرق کرده ایی که به بازوش چنگ مینداختن دست آزادشو از روی سینش سر داد تا به زیر شکمش رسید و آروم پوست داغشو نوازش میکرد..
انگار که حتی صدای فن ها و جاده ی بیرون قطع شده بود..همه چیز آروم شده بود تا صدای نوازش انگشتای آلفا به گوشش برسه..بهش بگه بازهم امشب قرار نیست با یک خداحافظی کوتاه در هارو ببنده و با کریر سفید رنگ راهشو ادامه بده..
امشب هم قرار بود به نفس هایی که به شکوفه های تیز قلبش آب میداد ادامه بده..ادامه بده و با شاخه های تیزش رز سفیدشو زخمی کنه..
.
نه نه..اون رز سفید ابریشمی نباید زخم خورده ی ظلمات درونش میشد..باید رشد میکرد..باید مرهم میشد و پایان قصه ی ناتموم رو میخوند..
باید شاهد تن سفید پوش امگا و کودک سفید پوشش میشد..
.
جانگکوک : من اینجام...من..( دستشو بالا اورد و زیر سینه ی حساس شدش جایی روی قلبش گذاشت )..اینجا میمونم...ترساتو بریز رو من!...من همیشه اینجام..برای موندن!..( لبای داغشو کوتاه مک زد و پف سینه شو به خودشو نزدیک کرد و جای لمس شده رو..جایی که از رد مارک پاکشده دردناک تر بنظر میرسید بوسید.)
.
اشکای درشتش قلتزنان از کناره های چشمای غم زدش چکه میکردن و بین موهاش گم میشدن.
کمرشو بین دستای آلفا قوس داد و لبای خیسشو به پوست داغش فشورد..
.
هوسوک : فا.فاصله نگیر!...د.دوریت..
دستاشو روی گونه های نمدار آلفا قرار داد.
.
هوسوک : درد داره..
.
بازدم گناهکارشو با ملایمتی دور از خوی آلفا از زیر سینش بالا کشید و با بوسه های گه گداری لباشو بالا کشید..
.
کوک : این الفای گناهکار رو درونت حبس کن...راه نفسشو بگیر...من...منو..گرگمو...تماممو...رام کن!
.
لبای نیمه بازشو روی لبای داغ امگا گذاشت و بوسید..بوسید شاید ردی از خودش بر تن و نقطه ایی از جسم تاریکش به یادگار بزاره..بوسید تا گرمای تنشو حس کنه..بوسید تا هم وجودش ، هم روحش ، همگناهش باشه!
.
امگا با لرزشی که از تن گر گرفتش رد شد ناله ایی از بین لبای بی جونش گذشت و پاهاش آروم از روی زانوهای الفا و کاناپه سر خورد و با حس کف دست بزرگ مرد روی پایین تنش که اونو سمت خودش میکشید تقلایی نکرد و جسمشو بین دستاش سپرد..بین گرمای ساطع شده از تنش ، بین روح و جسم ایان حل میشد..اینو میخواست؟.. این گرمارو؟..این گناه رو؟..
مهم نبود..اغواگری امگا دست خودش نبود ، فرمون های محرکش دست خودش نبود ، تنش بی رمق و بی قرار بین بازوهای الفا دردمیکرد و عرق سرد تن داغشو گرفته بود..
جانگکوک مسته و بی قید لبای هوسوک رو بازی میداد.
بی توجه به الهه ی ماه که از پشت چهار دیوار جفت مقدر شده خیره به اون دوتا ثانیه هارو میگرفت..عقربه هارو رد میکرد..قرار نبود بازی با روح آلفا و تن گرخت امگا به این زودی تموم شه!
.
بی قرار چنگی به بازوی متفاوت آلفا و کتفش زد و اون رکابی بی مصرف رو توی مشتاش فشورد.
اون تنشو میخواست ، گرمای ساطع تنشو میخواست ، آلفارو میخواست.
مهم نبود امشب به کجا میرسید..مهم نبود الهه ی ماه نفرینشون میکرد و تا ابد اونهارو گناهکار سرزمین خطاب میکرد..
امگای شکست خورده از جفت مقدر شده ی عوضی الهه ی ماه هیچی براش مهم نبود.
اشتباه و گناه براش یک لطیفه ی بی سر و ته بود که حاضر بود در کنار آلفای جوان تا ابد و یک روز تکرارشون کنه.
.
ساعدهاشو دور گردنش حلقه کرد و با بالا رفتن سر آلفا تنشو بالا کشید..
روی پاهاش جابه جا شد و در تاریکی تالار با کمترین تکون جاشو عوض کرد و با گذاشتن زانوهاش دو طرف پاهای گرگی که در خلسه مست بود روشون جا خوش کرد که دستای ایان با لمس پوست گرختش اونو از پهلوهاش سمت خودش کشید و تیکه ی گم شده ی پازل شد!
.
انگشتاشو دو طرف گونه های محکم مرد جوان گذاشته بود و با تیله های گشاد شده و نمدارش خیره به لبای باریک آلفا انگشتای شصتشو روی لباش میکشید و گاهی اونهارو روی زبون داغش میغلتوند و از بوسه های ریزش به خودش میپیچید.
.
دستای بی شرم سلطه گر آلفا از دور کمر لخت گرگ بی قرار روی پاش رد شد و از شلوار پارچه ایی و باکسر تنگ و خیسش رد شد..این خیسی وجودی امگا همیشه کابوس ترس جنین ناپدید شده بود، همون کودک بی رحمی که به زات پدرش ایمان اورد و مادرشو قفل سرزمینش کرد.
.
هوسوک : ا.الفای..رام شده ایی..در تاریکی آرزوها..
.
به مچاله شدن پوستش بین انگشتای آلفا که اونو به تن نیازمند خودش میفشورد توجهی نکرد و انگشتای خیسشو با کشیدن بر روی لبهای داغش از حفره ی دهنش بیرون کشید..دستاشو پشت گردنش با هم قفل کرد و با تکیه دادن سینه ی لختش به سینه ی ستبر آلفا لباشو در معرض بازدمش قرار داد..
.
هوسوک : قصهی جدید من!
.
زبونشو روی لبای داغش سر داد و بوسید..بوسید شاید جایی برای خودش درون سینه ی آلفا پیدا کنه...هوسوک هنوز دووم داشت..تحمل تنهایی رو میکشید و دم نمیزد اما گرگ زخمی درونش از گل خاردار زجر میکشید ، تحمل اون تنهایی در اون خرابه ایی که نام "خونه ، محلی برای آرامش" رو یدک میکشید نداشت ، تحمل اون درد و ظلمت رو نداشت..
الهه ی ماه به جرم بی طاقتی در برابر جفتش چه زود چه دیر اونو سمت میکشید.. چه بسا گناهکار چه بسا پاک..
و چه چیزی بهتر پروازی با عزت تا با حسرت!
.
آلفای جوان زبونشو محتاطانه از بین لبایی که بی قرار به قمار دعوتش میکرد رد کرد. با کشیده شدن پایین تنه ی خیسش روی شلوار نمدار خودش غرش بلندش با صدای مکیده شدن زبون امگا خفه شد و با حس تشدید فرمون های قوی گرگ روبه روش یکی از دستاش رو از جلوی شکمش رد کرد و روی تن گرختش بالا کشید تا سینه هایی که روی پوستش و تاپش کشیده میشدن رو لمس کنه..
.(جانگکوک + ، هوسوک -)
.
+ ااااهه...امگا...ب.بهم بگو فقط من نیستم...بهم بگو..
.
یکی از انگشتای بلندش رو روی شکاف بوتش کشید و توی تاریکی سایه انداز خیره به اون تیله هایی که یک جا نمیاستادن زمزمه کرد..
.
+ بگو تو هم منو میخوای..
.
پیشونی بلندشو با قوس دادن به کمرش برای حس دوباره ی اون لمس های دفن شده ی قدیمی به پیشونی داغ آلفایی که به خواهش افتاده بود تکیه زد و بوسه ایی شکوفه مانند جا گذاشت
.
- میخوامت...برای خودم میخوامت..برای شبها ، برای روزها ، برای مرهم بودن..تو رو میخوام!
.
شیشه ها بشکنید!
ابرها ببارید!
ستاره ها بمیرید!
امشب روح پاک آلفای جوان فروخته شد!..قماری دو سر باخت ، دو سر لذت!
معرکه ایی چهار سر مربع..دو سر بی قراری گرگ هایی که از دوری هم مرزهای جنون رو جابه جا میکردن ، یک سر دیگر انسانی که به عشق ممنونه ایی خفقناک گیر بودن ، و نوک تیز و گوشه انسانی که در اقیانوس خاطرات خود نفس میزد و خیره به اون سر مربع آخرین ثانیه هارو میشمرد..
انگار خبری از جرئت و جنون الفای بیقرار در مرده گناهکار دیده نمیشد...نجاتی در کار نبود..بود؟
.
آلفا تن داغ و تیک زنان امگارو از روی خودش به کناره ی کاناپه هل داد و بلند شد دست برد و رکابی بی مصرفشو از تنش بیرون کشید..بوی آلفای غریبه فقط وضع رو بدتر میکرد انگار که سدی جلوی رد امگا روی تن بی قرارش بود..سد نمیخواست ، فاصله و جدایی نمیخواست ، وجود گرم و بی قرارشو میخواست نفس بکشه و نقاشی کنه..میخواست مرهمش باشه!...میتونست؟!..کاش میتونست.
.
بی قرار بلوز حریر سرخ رنگشو که کاملا باز بود از روی شونه هاش پایین انداخت و جلوی قامت مرد روی دو زانو در اومد..
.
- ایدفعه...ایندفعه اذیتش نکن..ب.باشه؟
.
کتفاشو گرفت و بلندش کرد و روی کاناپه به کمر هلش داد..اون بغض ترس اون تردید اون فرمون های درد ناک ، همه رو حس میکرد و منشا رو میدونست..
میدونست اما چراغ سوخته ی ته انباری بود.
ازونا که به امید استفاده ی دوباره قایم میکنیم..
کاش وقت بازدید اون چراغ سوخته بوده باشه ، وقت استفاده ، وقت تابیدن.
.
+ من بچمونو اذیت نمیکنم!
.
دستاشو دو طرف روناش روی مبل گذاشت و روش خم شد و لباشو زیر شکمش چسبوند..انگار که قرار بود چیزی باشه و قرارداد بر حسش بود ، قرار بود بچشونو اذیت نکنه!..قرار بود پدره خوبی باشه!
.
+ هیچ وقت بهتون آسیب نمیزنم!...قسم میخورم.
.
دستاشو روی دهنش گذاشت و بی قرار از حس شرم و خواستن چهره ی آلفای غریبه ی اشنایی در نزدیکی خودش میخواست پاهاشو توی شکمش جمع کنه اما هر دفعه توسط قدرت دستای مرد ثانیت میشد و امواج درد شکمش با بوسه های مرد ساکن و ارام میشد.
.
+ آروم بگیر امگای من!...آروم باش الهه ی من!...از وجود منه خاموش نترس..
.
- ا...اا...هه...الفا...امشب..نرو...ببین..
.
به ماه تابان پشت سرش که از پشت شیشه های پنجره ی بزرگ و پرده های توری خودنمایی میکرد اشاره کرد.
.
- برامون اومده...اومده..
.
+ اومده شاهد رویای دست نیافتنی من باشه...اومده شاهده زنده شدن خاکستر های دفن شده باشه..اومده شاهد شب یکی شدن منو جفت مقدر شدم باشه!
.
امگا با حرفای گرگ همگاهنش بی قرار تر از قبل بین بازو های آلفا گرخت میشد و ناله های کوتاهش بین گوشهای آلفا رد و بدل میشد..
با حس دستای مرد که لباس زیر خیسشو که به تنش چسبیده بود پایین میکشیدپاهاشو دور کمرش که بین روناش جا خوش کرده بود پیچید و به خودش فشوردش تا از چشمای بی شرمش دور بمونه..
اون نگاه در عین بیشرمی گرم بود و بوی کاغذ دفتر خاطرات میداد..
لمسای بازدمش روی تنش برخلاف گذشته تند و تیز نبود ، دردناک و خون آلود نبود ، خبری از سوزش پوستش با حس لبهای مرد نبود..
فقط لمس های کوتاه لباش روی تنش و پیچیش زبونش روی پوست داغش بود.
.
آلفا لباس امگارو رها کرد و یکی از یکی از دستاشو به سینش رسوند و با رد کرد دست آزادش از زیر کمرش اونو روی کاناپه پایین تر کشید..
.
+ بزار من گناهکار خطاب شم...تو ازم رو برگردون.
.
کف دستشو روی چشمای نمدارش گذاشت و با گرفتن پف سینش اونو بین بزاقش قورت داد و مکید..
ساعدشو بین انگشتای باریکش حس میکرد..جوری ساعدشو گرفته بور انگار که آخرین شبه ، آخرین باقی مانده ، آخرین ثانیه..
صدای ناله هاش با پایین اومدن دست مرد روی دهنش خفه شدن و اشکای بیشرمش از خواستن و تردید چشماش رو پر و خالی میکردن..
اون کسی که لحظه از جلوی چشماش کنار نمیرفت..ترسش به تنش میلزید و خواب رو یک رویا و زندگی رو یک قفس کرده بود..حالا فقط یک نگران از حال اون حرف میزد...درسته ، خودش نبود.
اون آلفا کسی جز تکیه گاه شباش نبود..
.
پف سینشو بین انگشتاش محکم چلوند و با تکون های پی در پی امگا مک محکم تری زد و دوتا از انگشتاشو بین زبون و سقف دهنش گیر انداخت..
.
بلخره لباشو از نیپل درشت شدش جدا کرد و پایین کشید و بوسه ی کوتاهی به قلب تپندش با مک های کوتاهی لباشو پایین شکمش سر داد..
شکمش تند تند بالا پایین میشد و تنش با هر لمس غیر منتظره ی آلفا میلزید..
قلبش از توی قفس سینش خودشو به جداره های وجودش میکوبید تنش برای لبایی که از ازش جدا شدن ثانیه شماری برگشت میکرد.
.
انگشتاشو آروم از توی دهنش بیرون کشید که صدای نفس های تند تند و نامنظمش پخش تالار شد.
.
انشگتاشو بین انگشتای باریکش قفل کرد و از روی کاناپه بالا کشیدش ، روی پارکت های سرد بین پاهاش نشست و با کشیدن تنش روی خودش روی پارکت ها دراز کشید. غلبه کردن بر خوی سلطه گر و پیشروی آلفا سخت بود و جلو گیری ازون در مقابل جنس مخالف سخت تر!
.
+ بهم نشون بده..سلطه ی یک امگارو بهم نشون بده !
.
با تکون های ریزی لباساشو کناره ایی پرت کرد و با عشوه ی امگای بی قرار درونش روی تن داغ آلفا برگشت..
.
کف دستاشو روی پک های لختش تکیه زد و با قوس کمرش آروم روش خم میشد و دستاشو روی تنش بالاتر میشد و پایین تنشو روی عضو تحریک شده ایی که روی بدنش حس میکرد میکشید.
.
- الهه ی ماه هم بدون پشتکار نشد فرشته ما..
.
کمرشو گرفت کمی از روی پارکت بلند جدا شد تا سهمشو ازون لبا در این ثانیه بگیره..
.
+ من میشم پشتکار...من میشم شیطان مهربان تو!...تو فقط فرشته ی من باش..
.
و لباشو به یک بوسه ی تاریخی دعوتی مستانه کرد. به جامی پر از شامپین و ماری جووانا!
.
با یکی از دستاش کتفای مرد رو هل داد تا روی پارکت ها برگرده و دست آزادش رو عقب برد ..چند بار روی عضو سخت مردکشید و ناله هاشو بین لبای خودش خفه کرد.
.
با لمس عضو مرد اونو از شلوار راحتیش بیرون کشید با نمی که روی خودش حس میکرد کمی عقب تر خودشو کشید.
پوست سینه ی نقاشی شدشو از طرح های دردناک تتو بین ناخوناش فشورد و به شکمش چنگ مینداخت..
.
پهلوهاشو گرفته بود و آروم روی خودش پایین میکشید ولی حتی ذره ایی اجازه بهش داده نمیشد.
نفسی گرفت و سرشو بین گودی تتو خورده ی گردنش فرو کرد و عطرشو بازهم نفس کشید.
.
آلفا پلکاشو بهم فشورد و با بوسیدن گونه ی نمدار کنارش کمرشو با فشار دستاش روی خودش پایین کشید ..بی توجه به لرزش بدنش و لرزش هایی که از کمرش تا رونای سر میخوردن..
.
- ب..بس..کن!!...د.درد داره!..هق..ص.صبر کن..
.
دستاشو روی بازوهاش فشار داد و سینه ی لختشو به سینه ی ستبر مرد میکشید تا ذره ایی ازش فاصله بگیره.
دستاشو دور کمرش حلقه کرد که باعث شد بیشتر به کمرش قوس بده و راحت تر گودی کمرش رو نوازش و ماساژش بده..
.
+ تا صب صبر میکنم..
.
بعد از چند دقیقه ایی که از یکی شدن آلفای جوان با خودش میگذشت بلخره با تکون دادن رونش آروم از روش بلند شد و با پاک کردن اشکاش با گونه مرد روی تنش نشست که باعث شد بخاطر کامل وارد شدن باقی مانده ی عضو مرد به درون حفره ی تنگ شدش پشت دستشو گاز بگیره و یکی دستاشو روی شکم الفا فشار بده..
آروم آروم با شنیدن ناله های ریز و درشت آلفا بی قرار تر میشد و همین موجب شده بود روی تن مرد تکون های نه چندان سریعی داشته باشه ، فقط اونقدری بود که حرکت لغزندشو درونش حس میکرد..
حس نیاز رو بین فرمون های داغشون حس میکرد..حس خواستن ، حس فریاد برای یکی شدن چی بود که امگارو به خرید یک گناه دعوت کرده بود!
.
گناه از نبود مارک و نزدیکی تن گرگ آلفا به تن نیازمندش چیزی بخشودنی برای الهه ی خودخواه ماه نبود!
.
- اا...ااههه...اآااهه...آ.اروم..آرومتر!
.
سرشو به عقب پرت کرد و بی توجه به بزاق داغش که از کناره های لباش سرازیر شده بود و روی پوست حساس الفا چکه میکرد به نفس نفس زدن افتاده بود و اون مرد هم بلخره خوی سلطه گرش غلبه کرده بود.
در عرض دقایق مسلط اون رابطه شده بود و حفره ی خیس امگارو به عضو رات شده و داغ خودش میکوبید..
.
+ ب.به من...به..به الهه ی ماه!...ن.نشون بده!..نشون بده یه تقدیر لعنت شده با قوانینش..آه فاک!!..با قوانین مزخرف ترش..لاپوشونی نمیشه!!
.
- اا..ااااههه!!...ههه...ااهه...ههه
.
تند تند نفس میکشید و دستای بیحس شدش از ارگاسم کنار زده شده بودن و روی تن لخت مرد افتاد..
الفا با چندین ضربه به تن بی جون امگا درونش ارضا شد که با لرزش تن امگای توی بغلش از حس اون مایع داغ درونش همراه شد..
.
.
.
.
♡
تهیونگ : جانگکوکی؟...کوک؟ ( آروم کنار گوشش زمزمه کرد )
.
جانگکوک : ت.ته؟...( یدفعه با درک موقعیت پرید و خواست چیزی بگه که دست تهیونگ روی دهنش قرار گرفت. سرشو تکون داد که چیزی نگه. دستشو گرفت و بیرون از تالار کشید.)
.
آروم دره تالار رو بست
جانگکوک : هیونگ برات توضیح میدم!
.
تهیونگ : نمیخواد توضیح بدی...فقط به جای بد گویی به الهه ی ماه برو ازش تشکر کن!...( لبخندی زد و دستشو روی گونه ی استخونیش گذاشت )...نگاش کن...چقدر بزرگ شده کوکی کوچولوم!
.
نگاهشو بین چشمای شوکش گردوند و به چهره ی کیوت و گر گرفتش خندید.
.
تهیونگ : نباید اینطور میخوابیدید..مریض میشید زیر باد سرد فن...یونگی رو فرستادم پیش جیمین و جین بخوابه...تا کسی بیدار نشده ببرش بالا..
.
وسایل توی دستشو توی بغلش گذاشت..
.
تهیونگ : هر وقت بیدار شد اینارو بش بده از من نمیگیره و اصلا شاید نخواد کسی بدونه...منم نمیخواستم بدونم فقط وقتی نامجون هیونگت خوابید اومدم مسکن بردارم صدای شمارو شنیدم...خیلی خوشحالم که بلخره این تاریکی از روی زندگیمون داره برداشته میشه...تو نقش اصلی پایان خوش شدی مکنه طلایی...بازم گل کاشتی!
.
چشمکی بهش زد و رو برگردوند تا بره اما بین بازوهاش از پشت حبس شد.
.
جانگکوک : از الهه ی ماه تشکر میکنم!..قول میدم هیونگ ازش بخاطر داشتن شما تشکر میکنم...
.
قفل دستاشو باز کرد و بدون رو برگردوندن گفت : مراقبش باش!...ایندفعه دیگه نمیتونم با هیج کدومتون روبه رو شم.. ( و رفت..)
.
وسایل رو برداشت و روبه دره بسته ی تالار برگشت..وارد شد و سمتش پا تند کرد..با دیدن موهای پریشونش که چشمای بستش رو قفس زده بود لبخندی زد و زمزمه کرد.. ( با تمام وجودم...)
.
.
♡بلخره که صب میشه..
ووت یادت نره گرگ زیبای من!

ESTÁS LEYENDO
[ ONE SHOT ]
Historia Cortaby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...