آروم آروم با قدم های آهسته با بوت های بلندی که پوشیده بود روی زمینی که جاهایش پر از کاه بود قدم برمی داشت...کاه ها رو خوب می شناخت...تک تک تیکه های این استبل پسر رو میشناخت...
.
جیمین : پلی بوی...
.
کوک سمت صدا برگشت با دیدن یکی از سوارکاران که خسته به نظر میرسید و خاکی بود لبخندی زد...بلخره تو این خراب شده یکی پیدا شده بود که غیر از نگاه های هیزش یه چند کلمه باش حرف بزنه...
.
جانگ کوک : هیونگ...
.
جیمین : متاهلی خوب بت ساخته پسر...
.
گفت و بدن خوش فرم کوک رو برانداز کرد..
اما جانگ کوک که توی ذوق خورده بود سعی میکنه بغضش رو قورت بده...خوب ساخته؟..خیلی خوب عالی...
.
جانگ کوک : هیونگ...کابوی کجاست؟...
.
یونگی : بهتره نبینت...
.
سمت یکی از خدمه ی استبل که با افسار توی دستش اسب رو داخل میکشید برگشت...ازش به شدت تنفر داشت...اون عوضی بعد از رفتنش کل وجود کابوی شده بود و خودش رو دُردونه ی معشوقش کرده بود...
اما...تقسیره خودش بود...لعنتی به خودش و انتخابش که کل زندگیش رو پاشیده بود...لعنت به همسرش...اون لعنتی اصلا احساسی داشت؟...اگه فقط کنار کابوی محبوبش میموند..اگر فقط میموند...
رسما بغضش رو حس میکرد...اون عوضی جلوی چشماش داشت راه میرفت و از کابویش حرف میزد..
.
یونگی: خوشم نمیاد کسی دور ور کابوی بچرخه...
.
جیمین : خودت بهتر میدونی همچین هم باهات حال نمیکنه...
.
یونگی : همین که مثل یه پسر شهریه بدبخت ولم نمیکنه کافیه...
.
توی دوربین استبل تماشاشون میکرد...بازیگر و سوارکار خوبی داشت...
.
جانگ کوک : تو...هیونگ من میرم...
.
نامجون : تازه اومدی...
.
از کلاه بزرگ مشکی رنگش صورتش معلوم نبود ولی کی بود که اون صدای کلفت متسلط رو نشناسه؟...
سمتش برگشت و لبخندی زد و سعی کرد بغضش رو قورت بده...
اما نمیدونست کابویش چه جورم با رفتنش عوض شده...
.
کوک : کابوی...
.
نامجون : پسر شهری خوشگلی مثل تو...توی همچین جای خطرناکی...چی میخواد؟...
.
کوک نزدیکش شد اما هنوزم نمی تونست صورتش رو از زیر کلاه ببینه...
.
جانگ کوک : دلم برای سوارکار غروب تنگ شده بود...
.
نامجون پوزخندی صدا داری میزنه و سرش رو بالا میاره، و با تیله های غم زده ی پسر چشم تو چشم میشه...
.
نامجون : فکر کنم تنها چیزی که اینجا کم داشتم یونجه بود؟...گفتم یونجه بیارید نه یه پسر شهری هرزه...
.
رسما قلبش با حرفاش به هزار تیکه تبدیل میشد..بعد این همه مدت این حقش نبود...
.
کوک : چ..چی...تو چطور جرئت میکنییی !!!...
.
اشتباه بود...چون حتی اگر هم کل کارکنان جمع میشدن نمیتونستن فکش رو از بین انگشتای محکم مرد در بیارن...
.
نامجون : دلت برام تنگ شده...باشه...
.
از بین دندونای چفت شدش غرید و کت مشکی کوتاه پسر رو گرفت با خودش به اتاقش برد...
در باز کرد و پسر رو محکم داخل اتاق هل داد و در رو قفل کرد...کلاهش رو در آورد و گوشه ی اتاق پرت کرد و حالا جانگ کوک میتونست چشمای رگ به رگش رو ببینه...
.
چند قدم عقب رفت...
.
جانگ کوک : کابوی...این رسمش نیست...
.
نامجون : دلت برام تنگ شده؟...اگر شوهرت بفهمه همسرش بارداره بد میشه....
.
رسما تهیونگ میکشتش..اما مگه براش مهم بود یا فقط یه جا برای ارضا کردن خودش وقتی مست بود میخواست؟...
چشمای اشکیش رو به مرد عصبی که قدم قدم نزدیکش میشد داد و به میز پشت سرش چسبید...
.
کوک : نامجونآ...میخواستم بات حرف بزنم...لطفا کابوی...
.
رسما با فاصله ی چند سانت ازش بود که یکدفعه دستای نامجون مچ دستای پسر رو روی میز پشت سرش قفل کرد و روی سینش خم شد...
لباش رو کنار گوشش رسوند....
.
نامجون : فکر میکردم با همسر عزیزت میای...
.
با حس گرمای آشنای تنش چشماش رو میبنده و سرش رو روی شونه مرد میزاره...نامجون با این حرکت لحظه ایی متوقف میشه و به شاهرگ برجستش نگاه میکنه...این لحظه رو خوب یادش میاد...وقتی اینطور بغلش کرد و شبش رو با یکی دیگه بود.......
.
با حس کردن انگشتای کشیده ی مرد زیر کت کوتاهش یکدفعه ازش جدا میشه..
.
نامجون: فکر کنم تا الان سوارکاری یاد گرفته باشی...
.
دستش رو روی پوست لُخت کمرش میکشید...چقدر دلش برای لمس ها و لرزش موقعه ی لمس کردنش تنگ شده بود...
سعی کرد هلش بده اما مثل اینکه واقعا هیچ چیزی نبود...
.
کوک : بزار برات...توضیح میدم...آههه...
با چنگی که به بوتش خورد دستاش رو دور گردنش حلقه کرد..چشماش پر از اشک شدن..
.
نامجون : چی رو؟...رفتنت؟...خیانتت؟...هرزه بازیات؟...میدونی...
.
بوت گردش رو محکم بین انگشتاش فشرود و زمزمه کرد..
.
نامجون : حیوون ها هم به اندازه ی تو به جفتشون لگد نمیزنن...
.
کوک : ا...اشتباه بود...کابوی...اشتباه کردم...
.
با درموندگی و با بغضی که سعی در کنترلش داشت هر چند بی فایده بود نالید..
.
دینگ...دینگ...
.
نگاه گنگی بهش انداخت و خیلی یهویی گوشیش رو بی اجازه از جیبش برداشت... *تهیونگ*
.
کوک : لطفا...جواب نده...
.
نامجون : و اگر جواب بدم؟...
.
دست آزادش رو آروم وارد شلوار مشکی پارچه ایش کرد...صدای زنگ تلفن قطع نمیشد و این استرس رو توی وجود پسر کوچکتر بیشتر میکرد...دکمه ی سبز رنگ رو زد و صدای کلفت و عصبی مرد پشت خط توی اتاق اکو شد...
.
تهیونگ : اگر لذتت تموم شده بکش بیرون بیا...من مسئول باز کردن در برای خانواده ی جنابعالی نیستم...
.
کلماتش بیرحمانه توی گوش نامجون و جانگ کوک پخش میشد..انگار که خیلی براش اذیت کردن لذت بخشه...تا خواست چیزی بگه یکی از انگشتای بلند نامجون واردش شد و ناله ی دردمندش رو توی سینه مرد خفه کرد..
.
کوک : ت..ته...خ..خواهش میکنم...بفرست...شون...
.
صدای خنده ی بلندش شنیده شد...
.
تهیونگ : مثل اینکه خیلی بت خوش میگذره...خیلی وقته دست نخورده گذاشتمت سوراخ کوچولوت دلتنگ پر شدن بود؟...به هر حال خانواده ی توئن...منو کمربند و دیکم منتظرتیم عزیزم.....
.
صداش آروم و کنترل شده بود...جملاتش شمرده شمرده پخش میشدن و نامجون با دقت گوش میداد....انگار که کاملا جدیه...
.
با حس کردن خیس شدن بلوز سفیدش نگاهش رو به پسری که از اشکاش لباسش رو خیس کرده بود داد...
دستاش رو دور گردن نامجون حلقه کرده بود و سرش رو به سینش تکیه داده بود...هر چقدر میخواست قوی باشه پاشیده بود و حالا جلوی سوارکار غروب چیزی جز یک قلب شکسته نبود...
.
کوک : باید...برم....
.
نامجون : باورم نمیشه این همون فردیه که میخواستی...
.
گوشی رو روی میز پرت کرد و ازش فاصله گرفت...کوک به میز تکیه داد و با چشمای اشکی نامجون رو نگاه میکرد که دم در اتاق ایستاده بود...
.
نامجون : حالا هم گمشو برو دنبالش...گمشو بیرون !!!...
.
از داد بلندش دستاش رو روی گوشاش گذاشت و آروم روی میز لیز خورد و روی زمین نشست...سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گریه میکرد...باورش نمیشد این همین کسیه که گفت حتی اگر بد باشه باهاشه..
.
نامجون همچنان داد میزد و عصبی بود...اونقدر از اون فرد پشت خط عصبی بود که دلش میخواست فقط از اول تلفن رو جواب نمیداد...فقط از اول خودخواه بود و نمیزاشتش بره...
.
اون جوری که جلوش زانو زده بود و اشک میریخت داشت دیوونش میکرد...اون اشکای درشت حق نداشتن بخاطر هیچکس بریزن...
.
سمتش قدم برداشت و کتش رو گرفت و بلندش کرد...کوک دستاش رو روی کتفاش گذاشت و سعی کرد ازش فاصله بگیره اما فایده نداشت..
.
نامجون : چی رو میخوای با موندت ثابت کنی؟...حقیقت اون حرفارو؟...باشه...
.
کوک : ولم کنننن...هق...خ..خواهش میکنم....
.
اما فایده نداشت چون همین الان کتش پاره شده بود و روی میز خم شده بود...سینش به شیشه ی سفید کشیده میشد و دستای داغ مرد با شلوارش بازی میکرد...
نامجون روش خم شد و زمزمه کرد...
.
نامجون: بهش بگو کار من بود....خیلی مشتاقم بدونه.....
.
هنوز جملش رو تموم نکرده بود که شلوار مشکی پارچه ایی پسر رو از پشت کشید و کنار دیوار پرتش کرد...
سعی میکرد لااقل بچرخه و از سردی شیشه ی میز خلاص بشه ولی اون دست محکم روی کمرش اجازه ی هیچ حرکتی نمیداد...
.
نامجون : خوب یاد گرفتی جیغ بکشی...
.
کوک : ولم کننن...هق...هیونگگ !!...
.
زنجیر های کتش بخاطر پاره شدن روی کمرش افتاده بودن و تا بین پاهاش لیز خورده بودن...
با دیدن رد های کبودی روی پایین تنش که حالا داشتن میرفتن دستش رو روشون کشید که باعث شد پسر کوچکتر رسما لرزی به تنش بیوفته...
نامجون مطمئن بود اینا رد چیه اما باز هم نمیخواست قبول کنه....
.
کوک : ن..نکن...هق...کابوی....بزار برم...د..دیگه...هیچ وقت نمیام...
.
نامجون :درد دارن...( و دستش رو فشار داد)
.
روی میز کشیده شد تا از فشار دستش کم کنه...
.
کوک : برات...مهم نیست...میدونم...
.
نامجون: خوبه میدونی...
.
کوک : اهههه..هق...لطفااا....
.
نامجون : میدونی...احساس میکنم جفت قبول نشدم...
.
دستش رو روی کبودی فشار میداد و بالا تر میکشید تا به شکاف بوتش رسید...
.
نامجون : که همش لگد میخوره...
.
دوتا از انگشتاش رو همزمان فشار داد...
به میز چنگ مینداخت واقعا دردش گرفته بود اما مگه میتونست اون دست محکم رو رد بزنه...
وقتی انگشت سومش اضافه شد و قطرشون زیاد شد دیگه حتی تکون نمیخورد...یه سمت صورتش رو روی شیشه ی سرد خیس از اشکاش گذاشته بود و آروم هق میزد...
.
نامجون : خوشت اومد؟...معلومه خوشت میاد...
.
کمربندش رو با دست آزادش باز کرد...انگشتاش رو بیرون کشید و با یک سمت کمربند مچ دستاش رو محکم بست...
.
کوک : و..ولم کنننن !!!...هق...تو...هق...چت شدهههه !!!...
.
نامجون : بهت نگفتم باردار میفرستمت؟...هر چند باید بدونی اینجا چقدر خطرناکه پسر شهری...
.
سرش رو به دو طرف تکون داد و سعی کرد دستاش رو آزاد کنه...
تا حدودی موفق شد اما وقتی خواست از کنارش رد بشه شلاق محکمی به رونش روی رد کبودی ها برخورد کرد و روی زمین پشت به کابوی روی دو زانو افتاد و خاک های روی زمین پوست سفیدش رو رنگ کردن...
.
نامجون شلاقی که اسب هاش رو تربیت میکرد رو از روی میز برداشته بود و محکم اونو بهش زده بود...شلاقی از جنس چرم گاو...
.
نامجون : فکر نمی کردم باید دوباره تربیتت کنم...
.
کوک : آههههه !!!...خ..خواهش میکنمممم !!!...
.
با ضربه ی دوم جیغ پسر توی اتاق اکو شد و زانوهاش سست شدن و روی زمین خم شد...
شلاق رو پرت کرد...خم شد و بدن لرزونش رو بلند کرد و روی شیشه ی سرد میز نشوند...
به کتفاش چنگ مینداخت تا بدن زخمیش رو روی شیشه نزاره اما مثل اینکه این دیگه سوارکار محبوبش نیست...کیه...
روی میز به پهلو دراز کشید تا با پوستش کمتر برخورد کنه...
.
نامجون پشت میز رفت و روی صندلی نشست..مچ پاهاش رو سمت خودش کشید و روی کمر خوابوندش...
سعی میکرد با بستن پاهاش یا گذاشتن دستهای بستش روی خودش انگشتای کشیده ی مرد رو از روی خصوصی ترین جاهای بدنش برداره اما بی فایده بود..
جوری بود که پاهاش از میز آویزون و روی رون نامجون قرار داشتن...
.
کمربند رو کشید که باعث شد بالا بیاد و روی میز بشینه..اما خوب میدونست چکار کنه...
کوک با حس کردن شیشه ی سرد روی پوست ملتهب شدش روی نامجون خم شد و دستاش رو دور گردنش انداخت تا از روی اون شیشه ی لعنت شده پایین بیاد...
کمی وول خورد و شلوار مشکی جذبش رو تا زانو پایین کشید...
.
پهلو هاش رو گرفت...
.
نامجون : مثل اینکه مشتاق تری...میخوای سوارکاریت رو به رخم بکشی مگه نه...
.
و از روی میز پایین کشید ش...
هر چقدر تکون میخورد و جیغ میکشید هیچ فایده ایی نداشت...انگار که در مقابلش توله اسبی بود که تازه با اینجا آشنا شده بود...
با حس کردن عضو مرد روی خودش رسما گریه میکرد...اشکاش بخاطر خم بودنش از روی گونش چکه و روی صورت نامجون رو خیس میکردن...
.
نگاهی به چشمای قرمز شدش انداخت..هر چقدر هم کبودش میکرد هر چقدر هم ردش میکرد و رد میشد باز هم قلبش این رو قبول نمی کرد و باز هم عاشق بود..
.
نامجون : بس کن !.....
.
با تیله های درشت مشکیش نگاش میکرد...
.
کوک : د..درد...داره...
.
نامجون : میدونم...و من چی گفتم؟...
.
لبش میلزید و به کتفاش فشار میورد تا روی خودش نزارش...اما انگار مصمم تر از این حرف ها بود...
.
کوک : چ..چرا...هق...برات مهم...نیستم....
.
نامجون : خودت اینو خواستی...
.
هنوز جملش تموم نشده بود که پهلو هاش رو به پایین کشید که باعث شد عضوش توی سوراخ تنگ داغش لیز بخوره...به کمرش چنگ مینداخت پاهاش رو دو طرفش تکون میداد...واقعا بدون هیچ لوبی زیادی براش بزرگ بود...
.
حتی هنوز هم کامل واردش نشده بود که انقدر وول می خورد...سعی کرد آرومش کنه چون رسما با هر جیغش آبروش رفته بود...
دستاش رو از دور خودش برداشت و کمربند رو باز کرد...سینه ی لختش رو به خودش تکیه داد و نفس های سنگینش رو روی گردنش حس میکرد...نفس هایی که به زور شنیده میشدن و با سکسکه همراه بودن...
خودش رو بیشتر فشار داد و آروم کمرش رو نوازش میکرد تا دست از چنگ زدن بهش رو برداره...
.
جانگ کوک : اهههه...هه..
.
نامجون: یکم آروم باش تا دردش کمتر شه...
.
کوک : چ..چرا...هق...اذیتم...هق...میکنی...
.
لباش رو روی هم فشار داد و با موهاش بازی میکرد..
.
نامجون : تو اذیتم نکردی؟...
.
کوک : اهههه...
.
نامجون : جواب منو بده.. !!
.
کوک : من...نمیدونستم...هق...نمی فهمیدم چکار میکردمممم !!...پشیمونم نامجون...پشیمونم...تهیونگ اینجور نیست که...فکر میکردم...
.
بغلش کرد و اشکاش رو با گردنش پاک میکرد...
درد روحی و جسمی چیزی نبود که دیگهبتونه...از نظرش تنها جای امنی که میخواست آغوش کابوی بود اما الان می فهمید هیچ تیکه گاه امنی نداره...
.
باورش نمیشد چه بلائی سر پسرک کوچولوش اومده...همیشه فکر میکرد توی آسایش و آرامش کنار همسرش زندگی میکنه و این فقط اونه که درد میکشه..اما انگار دوتاشون زخم خورده بودن...دوتاشون از این دوری زنجیر کشیده بودن...با تفاوت اینکه نامجون تنها و در سایه ی تاریکی و جانگ کوک کنار همسر مغرور یک شبش.....
.
دستش رو روی گودی کمرش میکشید و ماساژ میداد و آروم آروم لگنش رو تکون میداد و ضربه میزد...
.
نامجون : یه روزی...بهت گفتم اگر...بمونی جونم رو میدم...یه روزی...بهت قسم میخوردم...
.
کوک : آه...ههه...
.
نامجون : اونروز بهترین...سوارکار شدم...
.
با بغضی که به گلوش چنگ مینداخت و یاد آوردن اون غروب لعنتی سعی کرد آروم باشه...
.
نامجون : اونروز...ساعت ها دنباله...جفتم گشتم...انقدر منتظر موندم احساس کردم...که روز بعد نمیفهمیدم...کجام...
.
(*چون استبل داره و سوارکاره گفت جفتم..منظورش مثل جفت گیری اسبهاس و چون داره کمر میزنه تیکه تیکه حرف میزنه🤤*)
.
جانگ کوک صورتش رو قاب گرفت و پیشونیش رو به پیشونی نامجون چسبوند و آروم آروم همراه ضربه های نامجون بالا پایین میشد...هنوز صورتش از اشک های قبلی خشک نشده بود که با حرف های معشوقش دوباره چشمهاش پر شدن...
.
کوک : آهه...منو...ببخش...وقتی باید میموندم...هه..رفتم...
.
نامجون با چشمایی که کمکم داشتن پر میشد به تیله های بستش و هق هق های آرومش گوش میداد..
لپ های بوتش رو توی مشتش فشرد...کوک با حس کردن حرکت همیشگی مرد به دوباره روی خودش لبخند دردناکی زد...تنها چیزی که عوض نشده بود علاقه ی نامجون به نشکون گرفتنش بود...
.
نامجون : متاسفم...همسرت منتظرته...
.
کوک : اههههه...جونآ...د..درد داره...ههه...لااقل بکش بیرون...بعد...
.
بوسه ی کوتاهی به لباش زد و با چشمای اشکیش نگاش میکرد...
.
کوک : بعد...اینطور ردم...هه...کن....
.
نامجون بعد از اون ضربه درونش ارضا شد...هر چند نمیشد اسمش رو گذاشت رابطه...رسما با هر ضربه قلب خودش هم درد میگرفت...با هر قطره اشک خودش رو تا مرز دار میکشید...لبخند دردناکی زد و زمزمه کرد...
.
نامجون : جیمین کمکت میکنه...خوب شدی برو...نمیخوام شوهرت منتظر بمونه....
.
و با یه نیشخند دردناک جملهش رو تموم کرد...
کوک اما سرش رو روی کتفش گذاشت و اشکای مزاحمشرو با گردنش پاک میکرد...
.
جانگ کوک : ب..بچه گی کردم...نامجونآ...هق...آتیشم رو بخوابون...من..نمیتونم...خسته شدم...منم تکیه گاه...میخوام...خستم...میفهمی؟...هق...ولم کنی...میمیرم...
.
بلخره غرور له شدش رو کنار گذاشت و کنار تنها امیدش اعتراف کرد...اعتراف کرد که زندگی نمیکنه...اعتراف کرد که توی جهنمه...زندگیش مثل طلوعی بود که هیچ وقت نمیومد...چی شد که غروب طلاییش به طلوع مه آلود تبدیل شده بود...
.
سرش رو برگردوند و به چشمای پف کرده ی بستش نگاه میکرد...جوری که لبای سرخش نصف و نیمه فاصله داشتن و گونه ی تپلش روی کتفش پخش شده بود...بی پروا نزدیک شد و لباش رو آروم به لبای بی جون پسر رسوند...حلقه ی دستای پسر رو دور خودش تنگ تر حس کرد...مک های کوتاهش رو حس میکرد...داغی بدنش چیزی نبود که ازش رد شه...چقدر برا این لبا تشنه بود خبر نداشت...
.
بعد از دقیقه های طاقت فرسا بوسه رو آروم قطع کرد و در همون فاصله ی کم نگاش میکرد...
.
نامجون : استراحت کن...کاری بات ندارم...
.
انگار همین جمله رو نیاز داشت تا نفس های منظمش رو از سر بگیره...
.
.دقیقا همین لباسا€
YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...