namkook

87 7 2
                                    

🦋🤍اسمات نداره!





- چی میل دارید؟!
اولین بارش نبود..
اون کافه و اون صندلی ، دقیقا جلوی باریستاری پشت بار..
موهاشو بالا زده بود ، مثل همیشه..
بوی تلخ قهوه بر خلاف لبخند لحن گرم و دلنوازش مثل همیشه زیر بینیش میپیچید..
لحظه ایی فقط متوجه نمیشد وقتی که اینطور با برق نگاهش تیله های مغمومشو میدزدید..
- نیومدم چیزی بخورم..
- پس...امروز رو مهمان من باشید..
- با همه ی مشتری های ثابتتون انقدر مهربونی؟
- اولین باره..
لبخندی به گونه های استخونی و گلگونش زد و نگاهشو به منوی بین دستاش داد..
نگاهشو از ته ریشای نوک زدش و نگاهی که میدزدید گرفت.
- باشه..ولی به شرطی که بعدش بریم سلیقه ی منو هم ببینی..
- ب.باشه..
شکوفه های شکفته ی درونشو با نفسی عمیق آروم کرد و به دور شدنش خیره شد..
ده دقیقه از رفتن باریستای محبوب به کناره اون شیشه ها و دستگاه ها میگذشت..
پیشبند توسی رنگش لک های قهوه داشت ولی این چیزی از جدیتش کم نمیکرد..
نه حتی از لبخندش..
بلخره لحظه ایی نگاهشو از لیوان ها گرفت و به دو چشم مغمومی که بهش خیره بودن دوخت..
نمیدونست چقدر اونجا و اون لحظه گیر افتاده بود که با ضربه ایی که به کتفش خورد به خودش اومد..
گیتار به دست بلند میشد تا روی سکو برسه..
گیتار همراهش بود؟! همیشه بود ولی امروز زیادی بی توجه بود..
توی آشپزخونه نگاهی به خودش در آینه ی گاز انداخت..
لبخندی به انعکاش خودش زد و با کوبیدن قلب بیجنش سینی چوبی رو بلند کرد و از آسپزخونه خارج شد..
صداش..
اون داشت میخوند؟!
چرا همه چیز باید سکوت میکرد تا صدای قلب خودش بلند تر و رسا تر شنیده شه..
چرا باید از پشت تارهای بلند مژه هاش درحالی انگشتاش روی گیتار میرقصید بهش خیره بشه و لبخندی به شیرینی هر روز بزنه..
..آقاااا! جلو راهتو ببینن!! نگا چکارم کردیییی!
- ب.بخشید..ببخشید! متاسفم!
نه نه نه!..
نباید الان خراب میشد نباید حالا که در تک قدمیش بود دور میشد!
اشک‌پشت پلکاش رو عقب زد و با دستمال توی جیب پیشبندش روی لباسه دختر میکشید و سعی میکرد از نگاهای سنگینی که روش مینشست دور بمونه..
خورده لیوان رو همراه باسینی به دست گرفت و نیم نگاه آخری به پلکهای بسته شدش قدم قدم عقب میرفت..
اومده بود تا در ازای اون همه قدمی که براشون برداشته بود خودش هم قدمی برداره؟! نه..گند زده بود.
نباید هنوزهم با لبخند نگاش میکرد..
نباید هنوزهم با کلی حرف نگاش میکرد..
چرا نگاهش سرزنش گر نبود..
نفهمید چقدر طول کشید که شیشه های شکسته رو توی سینک رها کرد و با کندن پیشبند و زدن کلاهش بی توجه به گیتاری که توی کیفش قرار میگرفت از کافه خارج شد..
آفتاب عصر زیادی قشنگ بود وقتی که آروم با نسیم بهاری میتابید و روحشو نوازش وار لمس میکرد و رد میشد..
ولی وقتی دونه های اشک روی پوست داغش رد مینداختن سرمای اون نسیم تازه خودش رو نشون میداد و ثابت میکرد به شکوفه ی کوچک دلش نه فقط آب نداده بود بلکه اونو کنده بود.
- باریستا!
توهمی بود وگرنه کی یک پسره بی تجربه ی دست و پا چلفتی رو وقتی که حتی وقت نداشت به خودش برسه و به اولین دیدارش گند زده بود اینطور خوش آوا صدا میزد..
- ولی تو بهم قول داده بودی!
با ضاهر شدن یهویی اون نگاه و لبخند جلوی تنش شوکه قدمی عقب رفت..
- آقا..
- فکر کردم میتونم روی قولت حساب کنم..
- متاسفم..
وقتی با سری افتاده ازش فاصله میگرفت چطور باید دور میموند و دل شکستشو تنها رها میکرد؟!
چطور باید تحمل میکرد و اون انگشتهایی که توی هم قفل میکرد رو بین دستاش نمیگرفت تا ببوسه..
همه چیز رو به نسیم خنک بهاری سپرد و همسواره باد صبا شد..
فاصله های کوتاه رو شکست و با لمس کردن کف دستش اون هارو از خودشون نجات داد..
آروم بالا اورد و روی دستاشو که از نوشیدنی داغی که ریخته بود به قرمزی میزدن بوسید..
- دیگه نمیزارم این اتفاق تکرار شه...قول میدم.
- هنوزم..به این باریستا سر میزنی؟
- تا هر وقت که خورشید امید بالا بیاد و شب برسه..
لبخندی به چهره ی معصوم و ذوق زده ایی که به چهرش نشسته بود زد و مثل پسر بچه ها کلاه کپش رو کمی بالا زد..درسته..
تیله های غروب مانندش حالا کمی به شبی بارونی نزدیک میشد.
- چون من هر روز صبح میخوام گرمای زندگیمو حس کنم....و هر شب تک ماه آسمون تاریکمو کنارم داشته باشم..








اولین باره سوییت مینویسم..
شت! بدون اسمات چقدر سخته! همش میخوای بریزن تو هم نمیشه😂💔

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Aug 19, 2024 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

[ ONE SHOT ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant