Omegavers, mpreg
Blood sweat tears
...لونااا...حالتون خوبههه...خدای من...
◇ ب.بریددد بیرونننن!!!!...بتا ها با گفتن چشم سرسری از اتاق بیرون دویدن...
مثل همیشه..قدم های لرزونش رو به گوشه ی اتاق رسوند...کل بدنش درد میکرد و از لگد های جنین سه هاهه احساس میکرد شکمش سوراخ شده...
کنار پیانوی بزرگ گوشه ی ایستاد و بهش تکیه داد..کل بدنش بخاطر اون مارک لعنتی درد میکرد..حس تیر رها شده وسط تاریکی رو داشت..معلوم نیست به کجا میخوره..جفتش بچهش..اعضای پک و خانوادش..
(لونا با پک شمالی جفت کرده؟...بچه ش هم مثل پدرش میشه...چقدر کم طاقت بوده چقدر هرزه)♤ هوسوک !!!...
صدای تنها آلفای زندگیش توی اتاق مثل سمفونی های پیانوی جفتش تکرار میشد..تنها آلفا؟...
روی زانوهاش پشت به پدرش افتاد و هق هق های بیگناهش اتاق رنگ رنگش رو پر کرد..حتی رنگ ها هم دیگه مثل قبل نمیدرخشیدن...آینه بزرگ روی دیوار به حال لونا تیکه تیکه خورد میشد..پرده های ابریشمی سفید رنگ با هر قطره اشک لایه ایی از مه میگرفتن.خاک میگرفتن.سیاه میشدن...اتاقی به روشنایی روز در شب.حالا فقط یک اتاق خاک گرفته بود..نامجون سمت تنها لونای وجودش که همانند مادرش قلب بی جنبه ی پدرش رو دزدیده بود دوید..نه !...سمت لونای آسیب دیدش پرواز کرد..
بدن ظریفش رو بین آغوش گرمش گرفت حبس کرد..حبسی از جنس نگرانی.التماس به لبخند.خواهش به همدمی..لباس پدرش رو بین مشتاش فشار میداد بی توجه که با هر نفس قلب عاشق آلفا رو میلزوند...جنین سه ماهه با حس کردن فرمون های قوی آلفا از بی قراری دست کشید و آروم شد.مجبور به آروم شدن بود..اون آلفای سلطنتی با رایحه ی تلخ نگرانش زیادی متسلط بود..
اما نامجون بی خبر از نوه ی کوچولوش که برای پدرش به زجه افتاده بود و آغوش اون آلفای بی رحم رو میخواست لوناش رو بغل گرفته بود...رایحه ی آرام بخشش شاید روی پسرکش اثر گذار بود ولی برای کودکی که در به در دنبال نور امیدش میگشت شکنجه بود .عذاب وجدان.درد تنهایی.درد آینده ی کودکی که از همین حالا بی تابی میکرد..حس میکرد نفس کم آورده..صدای پدرش محو بود ولی هق هق های خودش فریاد..
♤هیس...آروم باش...من درستش میکنم عزیزم...
◇خس.ته...شدم...هق...دیگه..نمیتونمممم!!!!..
♤میدونم عزیزم...میدونم...خودم برات میارمش...از آسمون شده میارمش...آروم باش وجودم....صدای آلفا رگه ایی از خشم و فرمون هاش سنگین بود..انگار که بزور آروم بود...نامجون زیادی روی گرگش مسلط بود و این باعث میشد فقط فرمون های عصبانیش روی اطرافیانش تاثیر بزاره..اون داشت روی نوه ی خودش روی تک لوناش بی توجه تاثیر میزاشت...
هوسوک صورت خیسش رو روی گردن و کتف پدرش کشید..هق هق هاش آروم شده بود...شکمش میسوخت ولی اهمیتی نداشت...انگار که دیگه نمیخواست مهم باشه...نباید یادگارش مهم باشه...نبایست..
اما حیف که یک یادگار بود..یادگاری از مردش .
.
.
بدن ظریف لونای به خواب رفته رو روی رخت خوابش گذاشت و لحاف رو روی بدن تب دارش کشید.
کنارش نشست و به چهره ی آرومش در خواب نگاه میکرد...اشکی نبود اما چشمان زیباش سرخ و باد کرده بود...هق نمی زد اما نفس هاش سنگین بود...
دست خودش نبود.لعنتی نباید..اون یه آلفا بود..نباید سست میشد و اشک میریخت...حس میکرد تموم چیزی که داشت رو ازش گرفتن..داره پرواز میکنه..سمتی که نباید بال های شیشه ایش رو باز کنه بال میزنه...
پروانه ی زیبای سرزمینش بلخره بالهاش رو باز کرده بود.اما...
YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...