لاستیک های ماشین روی زمین خاکی استبل کشیده شد...
.
+ ددی...طولش ندی...
.
دختر با چشمک رو به تهیونگ گفت و توی ماشین منتظر موند...
.
جانگ کوک رو دید سوار اسب مشکی رنگی توی محوطه یورتمه میرفت...
.
جانگ کوک با دیدن تهیونگ که سمتش میومد ایستاد...از اسب پایین اومد...
تهیونگ با چند متر فاصله ازش ایستاد...
.
ته : اینجایی؟...نمیدونستم بت خوش میگذره...
.
جیمین همین جور که اسب طلاییش رو با خودش میکشید نزدیک اون دوتا شد...تمام سوارکاران اینجا یه جوری از کابوی دستور گرفته بودن که خیلی مخفی ولی همچنان چهار چشمی مراقب پسر شهری باشن...حتی یونگی که از اول باید نقش یارش رو بازی میکرد. حالا یه جورایی یه چیزهایی گفته بود اما باز هم...دلش نمیخواست دونسنگ کوچولوش که به روزایی همین جا بازی میکرد ازش یه چیز دیگه بسازه...
.
جیمین : خیلی خوش میگذره...
.
تهیونگ با دیدن پسری زیبایی که نزدیکشون میشد پوزخند صدا داری زد...
.
جیمین : اگر نمیومدی بیشتر خوش میگذشت....
.
تهیونگ : هه...شک داشتم ولی حالا یقین آوردم اینجا می خونس...خوبه راحت باشید...فقط...
.
(*مِی خونه همون کاوارس یا چمیدونم بار یا همچین چیزایی*)
.
روبه جانگ کوک که توی سایه ی اسبش ساکت ایستاده بود و نگاش میکرد ، کرد...
.
تهیونگ : جئون جانگ کوک....خوش بگذره...هر وقت کثافت کاریاتون رو جمع کردی دادگاه منتظرتم...
.
+ ته ته !!!...
.
صدای دختر توی محوطه اکو شد...
.
نامجون : حتما همین امروز میایم....
.
سه روز گذشته بود...سه روز به تنهایی از اون اتفاق گذشته بود و هیچ خبری از کابوی نبود...از هر کس میپرسید کجاست چیزی نمی گفت و بحث رو عوض میکرد...چون خودش اینطور خواسته بود...
*زمان برای فکر کردن و تنهایی*
.
ته سمت صدا برگشت و با دیدن مردی که دست به سینه کمی دورتر ایستاده بود و صورتش از کلاه بزرگ روی سرش دیده نمیشد دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد...
.
تهیونگ : باشه...باشه...فقط اگر توله هاتون رو ریختید وقت آزاد پیدا کردید...بیاین...چون...
.
روبه جانگ کوک کرد...
.
تهیونگ: قول نمیدم اگر دیر بشه اون ورقه رو امزا کنم...
.
نامجون سمت جانگ کوک که رسما از حرفای همسر بی ملاحضش توی جمع سرخ شده بود رفت...کنارش ایستاد و کلاهش رو در آورد و روی سر کوک گذاشت...دستش رو دور کمرش حلقه کرد و رو به تهیونگ گفت...
.
نامجون : امروز چطوره؟...تازه میتونیم به جرم مردم آزاری یه چند روز لذت بت بدیم...تو که نمیتونی کبودی هارو پاککنی؟...
.
تهیونگ لباش رو از حرص به هم فشار داد و به چشمای کشیده ی مرد بزرگ تر که توی نور مستقیم خورشید برق میزدن نگاه کرد...
.
تهیونگ : خودت هم بودی با چسبیدن یکی بهتر از من رفتار نمی کردی عوضی.....
.
قهقهه ی نامجون توی محوطه اکو شد و بعد این نگهبانای بزرگترین استبل منطقه بودن که با اشاره ی مدیرشون کنار تهیونگ ایستاده بودن...
.
نامجون : میتونستی از علاقه ی یه بچه درست استفاده کنی...متاسفم باید به هرزه کوچولوم سوارکاری بدم.....
.
با یه نیشخند رو به تهیونگ گفت و حس کرد کنار لباسش گرفته شده...
.
تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد و قبل از دور شدن داد کشید...
.
تهیونگ : لذت ببر مرد ولی یه چی برا بعدی هم بزار....ها ها ها...
.
و با خنده سوار ماشینش شد و از محوطه دور شد...
.
نامجون با دیدن دختری که سوار ماشین تهیونگ بود سری از تاسف تکون داد...روبه جانگ کوک کرد و سرش رو به دوتا از انگشتاش بالا آورد...
.
نامجون : چکار میکردی؟...
.
سعی کرد حالا که بلخره اومده پسر رو ناراحت نکنه...هر چند وقتی تیله های لرزونش رو دید کل ساخته هاش ریختن...
.
جانگ کوک با دیدن سکوت نامجون نگاهش رو به اسبش داد...
.
جانگ کوک : ببخشید که مجبور شدی...اینا رو بشنوی...از خورد کردن من لذت میبره....
.
نامجون با یک دستش دوباره صورتش رو سمت خودش چرخوند و اون یکی دستش رو دور کمرش محکم کرد و به خودش چسبوندش که باعث شد دستای پسر بخاطر نزدیکی زیاد و عدم حفظ تعادل روی کتف هاش قرار بگیره...دودل بودن نگاهش توام با خجالتی که معلوم بود رو توی چشماش حس میکرد...دستاش رو روی گردی کمرش قفل کرد...
.
نامجون : و من از دیدن گونه های سرخت....
.
لبخندی خجالت زده ایی به پروا بودن همیشگیش زد که این چیزی از گل انداختن گونه هاش کمنمیکرد...
.
نامجون خیلی یهویی بوسه ی کوتاهی به لبای داغش زد...
.
یونگی: آقای کیم ببخشید ولی اینجا جاش نیست...
.
جیمین : هیونگ بروووو....نیا توی لحظه...دلت خنک شد لحظه رو خراب کردی...
.
یونگی : چی کردم داشتم کیس دوست پسرم رو نگاه میکردم...
.
که باعث خنده ی خودش و جیمین شد...جانگ کوک هنوز هم باورش نمیشد کسی که روز اول اینطور تند باهاش رفتار میکرد فقط یه بازی باشه...
نامجون با حرفای اون دوتا خجالت زده از وضعیتی که توش بودن بوسه رو قطع کرد...با خنده پیشونیش رو به پیشونی کوک تکیه داد....چتری های داغش رو به خاطر نوی افتاب روی پوستش حس میکرد...
.
نامجون : حواستون به استبل باشه...تا شب نمیام...
.
که صدای اوو کش دار یونگی و جیمین بلند شد..
نامجون کلاهش رو از سر جانگکوک برداشت و ولش کرد...جانگ کوک نگاش میکرد که چطور مثل همیشه ماهرانه روی اسب پرید و افسار سمت خودش کشید...
.
نامجون دستاش رو روبه جانگ کوک پایین آورد و کمرش رو گرفت و روی اسب بالا کشیدش و جلوی خودش نشوندش...کنار گوشش زمزمه کرد...
.
نامجون : خیلی خوشانسی که سوارکار غروب عاشقانه جفتش رو میپرسته...
.
جانگ کوک خنده ی کوتاهی کرد و به نامجون چسبید...کمی چرخید و بوسه ی کوتاهی به لباش زد و بهش تکیه داد...
.
کوک : دلم برای کابوی تنگ شده...نمیدونه چقد میخوامش...
.
نامجون سعی کرد لبخندش رو جمع کنه و با دادی که یکدفعه کشید اسب رو به حرکت در آورد و از استبل خارج شد....ولی نویسنده ایی که مینویسه و فشار میخوره تا ابد..

YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...