× بلخره بعد از چند سال بنگتن بویز در کنار هم در برنامهی...پخش زنده در ساعت نه شب ، با حضور دو قل زیبای کیم ! ×
.
سر تیتر تمام شبکه ها و برنامه ها حضور کمیاب پسران بنگتن شده بود..بلخره بعد از سه سال سولو امشب قرار بود پیش هم باشن.
.
.
آلفا کیم با گرفتن دست همسرش کمکش کرد از پله های سنت بالا بره که صدای جیغ و هیایوی جمعیت پیچید که باعث شد تهیونگ خجالت زده دست مرد رو محکم تر بگیره و با لبخندی از لپای گل انداختش بالا بره..
.
با دست دادن و خوش آمد گویی های مجری کنار استادن و این پارک جیمین بود که با باز کردن دکمه ی کتش از پله های سنت بالا رفت..
با دیدن سولمیت تپل شدش که تازه از وضعیت حملش گذشته بود طاقت نگرفت و بی توجه به فریاد های ذوق زده و نور های بمب آرمی که کل فضا رو روشن کرده بود بین بازوهاش غرقش کرد و از فرمون های دلتنگ و بوی دارچینی امگا سهم خودش کرد!
.
بخاطر اسرار پزشک و فوریت های پزشکی و بهداشتی اجازه ی ملاقات به کسی در بیمارستان نمیدادن و این باعث شده بود که موقع زایمان قل زیبای کیم کسی به جز همسر و مادر امگا پیششون نباشه.
و حالا جیمین بعد از کلی مشقت و دلتنگی کشیدن برای لحظه ایی دست یافتن به اون دوتا توله اینجا بود و ترجیح داد اول کسی که براش پر پر میزد رو درون آغوشش حل کنه..اون کوچولو ها فعلا فعلا خواب بودن.
.
- کاش منم یکی داشتم اینطور دلتنگم میشد !..حسودیم شد هاا!
.
صدای بلند مجری توی سالن پیچید که باعث شد آلفا دست از بوییدن امگای دارچینی برداره و با لبخندی از ته دل ازش جدا شه..روبه جمعیت سر خم کرد ایندفعه این جیمین بود که بین بازوهای لیدرش قرار گرفت و فرمون های قهوه شو بین فورمون های دلتنگ خودش حل میکرد.
.
هنوز از هم جدا نشده بودن که هوسوک دوان دوان سمتشون دوید و هر سه رو محکم بغل کرد و موهای حالت دار سه تاشون رو بوسید.
بعد از ماجرایی که مثل بمب ترکیده بود واقعا دلش برای اون خانواده ی هفت نفره تنگ شده بود.
درسته اینکه توی جفتدار بودن شانس نداشت و یک شکست بزرگ اول راهش درست شد..اما این دلیل میشد نخوان ببینمش؟..قطعا نه.
دو آلفا امگای شیطون رو پایین اوردن و بین خودشون قفلش کردن که تهیونگ بی هوا گونشو بوسید و بخاطر خاموش بودن بلند گو هاشون فقط حرکت لبهاشون معلوم بود و بین هیاهو و اشک ذوق و دلتنگی حضار گم میشد..انگار که ورود ذوق زده ی امگای اسیب دیده برای احساسی شدن و ریزن اشک همه کافی بود..حتی دوستاش!
.
هوسوک ذوق زده قطره اشکی که لجوجانه جلوش رو گرفته بود رو رها کرد و بین جیمین و نامجون جا خوش کرد و با شوق تکون میخورد.
.
یک ماهی کمتر یا بیشتر از خبر رابطه ی بزرگترین عضو بنگتن با مین یونگی امگای سرسخت بنگتن میگذشت و خب..جای شوک بود که چطور مخشو زدن!
اما با پخش شدن کلیپی از منتظر ایستادن در سرمای بهاری دم در پادگان با دسته گل بزرگی که یک سوم طولش بود و در عرض ثانیه با ضاهر شدن قامت آلفا جین با لباسهای لجنی رنگ و لکه دار ارتشی با بوت های کلفتش دسته گل بین انگشتهای باریک و سفید یخ زده ی امگا سمتش گرفته بود و این یونگی بود که جلوی دوربین ها بین آغوش مرد گم شد.
.
با وارد شدن زوج تازه در کناره هم این جیغ و تکون های تماشا چیان بود که بیشتر هر موقعه بالا گرفت..باور رابطه ی اون دو مثل حل شدن روغن در آب بود..گاهی فقط باید با حل شدن در عشق یک نفر کنار اومد و ادامه رو در دست سرنوشت و نسیم بهاری سپرد..شاید چیزی باید باشه حالا روبه روته و تو خبر از وجود و نیاز به اون رو نداری.
.
یونگی بدون توجه به دوست پسرش که با وقار و ابهت همیشگی قدم برمیداشت سمت اون چهار نفر دوید و خب..تهیونگی که حق دویدن نداشت هم با دیدن شوق و علاقه ی پسری که سمتشون میدوید ، دوید.
پیشی بد اخلاقی که از بغل کردن و بوسیدن فراری بود حالا بین آغوش خانوادش حل بود!
جین با لمس ایرپاد توی گوشش میکروفنشو روشن کرد و خطاب به اونا پنج نفر با خنده داد کشید..
.
جین : احساس میکنم باید برگردم!...این عادلانه نیست منم وجود خارجی دارم!
.
نامجون : تو برگرد تا ببینی چند نفر و دوتا نیمه نفر رو دنبال خودت میکشی!
.
سمتش قدم تند کرد و بدون دست دادن های تکراری رسمی که هیچ وقت بین وابستگیشون نبود آلفا رو در کناره ی سینش فشورد و از عطر جنگل بهاریش بویید.
.
جین : وقتی دونسنگت پدرمیشه و تو تازه آستین بالا زدی!
.
جیمین : هیونگ تو مگه قدم پیش میزاری که یونگی هیونگ ردت کرده ؟!
.
با این حرفش دوید تا از پس گردنی یونگی جا خالی بده و با تهیونگ و هوسوک کنارش رسیدن تا آلفای خوشتیپ رو به بغل گرمشون دعوت کنن..
هنوز از دلتنگی ها و هیونگشون و حرفاش سیر نشده بودن که تایپ بزرگ *"ایان"* روی تمام مانیتور های سالن پخش شد و این چراغ های نورانی بودن که برقشون بین جیغ و فریاد هیجان زده ی تماشاچیان گم شد.
.
مجری : و آخرین عضو بنگتن!...جئووون!!!...ایااان!!!
.
جمعیت آرمی از پشت میله ها و بادیگارد ها روبه جلو هجوم میاوردن و از ذوق و آدرلاین بالا پتانسیل پاره شدن پرده ی گوش انسان سالم در اون منطقه وجود داشت.
ایان با لمس عینک هولوگرامی سبز رنگش بدون توجه به شخصیت تشکیل شدش و پله هارو یکی دوتا رد کرد و پا تند کردن نرسیده به خانوادش که سمتش میومدن بین حلقه ی بازوهای جیمین و تهیونگ مهمان شد..
آلفای جوان حالا چیزی جز پسرک ۱۵ ساله ایی نبود که دلتنگ خانوادش شده بود..اون خانواده ی هفت نفره ایی که لحظه ایی برای باهم بدونشون تردید نکرد حتی بدون خودش..
جانگکوک که دیگه طاقت نگرفت و سد آلفا جئوت شکست..پسرک ۱۵ ساله روی شیشه های براق سالن بین آغوش هیونگاش لیز خورد و بدون توجه به جمعیت چند ملیون نفری حاضر چه درصحنه چه پشت دوربین برخلاف بقیه اون با اشکای درشتش ابراز علاقه میکرد..با نگاه خیسش قلب هیونگاش رو لرزوند تا دوباره پذیرای اون آغوش هفت نفره بشه..
.
نامجون خم شد و با گرفتن بازوهای آلفای جوان اونو از دنیای خودش بیرون کشید و بلندش کرد و ثانیه ایی طول نکشید که هفت راس هفت ظلعی تکمیل شد!
.
مجری : یکی برای همه!..همه برای یکی!...بنگتن فور اور!
.
.
.
♡
نامجون : ن.نه..نه...اینا همشون به کنار..
.
اشکای خندشو پاک کرد و دستاشو برای توقف فریاد ها بالا گرفت..
.
نامجون : دو سه هفته پیش...تهیونگ چند وقت پیش بود؟
.
تهیونگ : سه هفته پیش بود.
.
نامجون : آره..هیونا نصف شب بیدار شد..تهیونگ بخاطر این که زود بخوابه اوردش گذاشتش بین ما..غیرقابل باوره که دختره من وقتی همه جا ساکت شد داشت پوست منو با ناخونای کوچولوش میکند!
.
تهیونگ : میخواست..وای میخواست از پدرش شیر بخوره!! (*فکر کنید بهش🤣تصورش جرم*)
.
صدای خنده بالا گرفت و این جین بود که در تلاش بود چیزی بگه اماهر دفعه با نگاه کردن به نامجون که کمرش از ختده تکون میخورد میپوکید و قه قه میخندید..
.
یونگی : کاش بش میدادی خب چیزی پیدا نکرده بچه.
.
نامجون : جالب اینجاست وقتی قلتش دادم سمت تهیونگ با چشماش داشت میخوردم که بچه به تو چه تکون نده منو!
.
جین بلخره خندشو جمع کرد و به یونگی اشاره کرد..
.
جین : چقدر رفتار هیونا برام آشناست!
.
مجری : مگه چند بار در طول شب گشنت شده جین شی؟؟؟! (*فاک🤣*)
.
مجری روی مبل سفید تک نفری ولو شد و با دیدن چهره ی سرخ شده ی یونگی از خنده رنگ گرفته بود.
.
.
.
.
♡
مجری : واقعا وقتی فهمیدم خیلی شوکه و البته خوشحال شدم!...میخوام سوالی رو بپرسم که شاید سوال خیلیا باشه..چطوری شد که کیم سوکجین رو به عنوان کسی که قراره باهات ادامه بده و کنارت باشه انتخاب کردی؟
.
یونگی که کنار هوسوک نشسته بود با لبخندی بلند شد و کنار جین خودشو جا کرد که صدای اعتراص هوسوک بلند شد.
.
هوسوک : هارتم..
.
مجری از حرکت یونگی و هوسوک به خنده افتاد.
.
جین : هوسوک شی به خودت مسلط باش...ارزش این رو دارم واقعا ، خیلی زحمت کشیدم تا بیاد پیشم!
.
لباشو غنچه کرد و الکی رو گرفت که در عرض ثانیه با خنده ی تماشا چیان خندش گرفت..خب..هیچ کس از رگه های دلتنگی و رگه هایی حسودی توی دلش پشت اون لبخند قلبی خبر نداشت..هیچ کس از امید پاشیده شده در قلب امگا خبر نداشت..هیچ کس از امگای مادر نابود شده در دستان جفتش خبر نداشت.
.
یونگی ضربه ایی راهی بازوی دوست پسرش کرد و روبه مجری کرد.
.
یونگی : حقیقتن اصلا آسون نبود!...اینکه چه کسی رو بعد از این همه مدت خودکفایی انتخاب کرد و بخوای باهاش کنار بیای نمیدونم شاید برای قوم آلفا آسون باشه ولی برای یه امگا واقعا سخته..اینکه فقط یکبار گرگ درونت رو همراه خودت عاشق کنی سخته..من..
.
با یاد آوری اولین قرارشون لبخندی زد و سرشو پایین انداخت..همین طور که که کف دستاش رو به هم میکشید دست گرمی رو دور کمرش حس کرد و مصمم تر از قبل حالا که آلفاش رو کنارش داشت ادامه داد.
.
یونگی : من تها کسی که بعد از این همه سال قابل اعتمادم بود..قابل تکیه کردن..اون کسی بود که حسرت هامو پاک میکرد...خیلی سخت بود ازینکه با افکار و احساساتت کنار بیای..ازینکه شاید فقط...
.
دستاش رو استرس وارانه به هم میکشید و نبود آلفاش و رد شدنش توسط جین توی ذهنش قابل درک نبود و همین باعث شده بود به لکنت بیوفته.
.
جین : ازینکه شاید فقط بعد از پادگان برم و منو از خونش پرت کنه بیرون!...ازینکه دسته گلمو وسط پارکت ها ول کنه و باهاش قلبم رو پر پر کنه!
.
نفسی گرفت و دوست پسرشو نزدیک خودش نگه داشت.
.
جین : اما فقط همه ی شک هارو کنار زد...کاری که منه آلفا نتونستم اون انجام داد!..من نتونستم پیش قدم شم..من دست دست میکردم...از رد شدن..از نبودن...من میترسیدم!...از ، از دست دادنش میترسیدم!
.
لبخندی زد و با حس خوبی که زیر پوستش از داشتن امگای رویاییش داشت میخزید با چشمای ستاره ایی ادامه داد..
.
جین : احساساتمونو دست کم گرفتم..آرزو هامو زیر شک هام خفه کرده بودم..اما خب..نمیدونم...اما من این حسرت و افسوس رو وقتی داشتم از پادگان بیرون میومدم رو شونه هام حس کردم...حس کردم آلفای من داره از ازون احساسات و تنهایی درونم گم میشه!...
.
لباشو زبون زد د رد نگاهشو بین حضار گردوند..
.
جین : فقط وقتی دیدمش..احساس کردم این داشتن روب قلب خیلیا حسرت میزاره!...این تنش رو من حس کردم، اون جاذبه ، اون نخ قرمز تقدیر دور انگشتم که به انگشتش وصل شده بود رو من دیدم..
.
یونگی همین طور که با لبخند به جایی چشم دوخته بود دستشو روی پای جین گذاشته بود..
.
یونگی : اون تقدیر رومئو ی منو بهم نمیداد..تا خودم رفتم با زور اوردمش!
.
.
.
.
♡
مجری : من شنیدم که رابطه تون با ×× بهم خورده...خیلی یهویی بوده جوری که الان تمام شبکه های اجتماعی از شما صبحت میکنن..میتونم دلیلشو بپرسم؟!...آخه شما حتی بعد از مدتی ازون خبر جایی دیده نشدید و فقط شنیده بودیم که حالت بد شده و الان بهتر شدی...این جدایی و این اتفاقات چه نشئتی داشته؟!
.
هوسوک که انگار میدونست هر چقدر فرار کنه بازهم به این سوال میرسن یکی از پاهاش رو روی دیگری گذاشت و نیم نگاهی به جانگکوکی که با استرسی که توی چشماش برای هوسوک مشخص بود انداخت.
انگشتاش رو به هم گره کرد و با لبخندی سرشو پایین انداخت..واقعا باید از کجا شروع میکرد؟!
واقعا بازهم باید مقصر نشون داده میشد؟!
بازهم باید کنار میکشید و همه چیزو با خودش ول میکرد؟!
آره...باید اون زندانی که آلفا براش کشیده بود رو تحمل میکرد ، اون حبس ندونسته اختیاری بود ، اون درد فقط برای خودش بود. نه تقسیمی ، نه حرفی ، نه دردلی با کسی . .
.
[ بکش هرزه!!...تو اون بچه ایی که معلوم نیست از کجا راهشو توی خونه ی من باز کرده برید به درک!!..میمردی اون غذای کوفیتیتو یه موقع دیگه میخوردی؟؟!...حالیت میکنم با بچه ی من چه وقتی هنوز به دنیا نیومده چه وقتی بدنیا بیاد چه طور صحبت کنی ! ]
.
مجری : هوسوک شی...من...من نمیخواستم یاد آور چیزی باشم..
.
با دیدن نگاه خیسی که توی جمعیت میتابید دو دل روبه امگایی که هر لحظه به ریزش نزدیک تر میشد گفت و میخواست ادامه بده که با دیدن لبخند بالماسکهش و رد نگاهش که سرشو به معنای مشکلی نیست تکون میداد سره جاش تکونی خورد و با پخش شدن صدایی که بر خلاف دقیقه ی پیش پر از خنده و شوق بود اما حالا؟..آروم تحلیل میرفت و سکوت بدی موجب کرده بود..
.
هوسوک : م.مشکلی نیست...به هر حال این فقط سوال تو نبود...
.
کاش فقط یکی مثل جین وقتی ترسیده بود ، وقتی استرس داشت با دستای گرمش نوازشش میکرد..کاش یکی مثل نامجون تکیه گاهش میشد..کاش آلفاش اینجا بود.
.
هوسوک : ما...ما اونجور که فکر میکردیم نشد..نمیدونم..شاید توی جامعه ی ما آلفا ها تبرئه بشن اما...( لباشو به هو فشورد و با انگشتاش بازی میگرد )...اما شاید...شاید کم کاری از من بود!...شاید هم از طرف اون!..من..من فقط اینو میدونم که..ما..ما..
.
لبخندش به آرامی از لباش پاک میشد و دونه به دونه ی اشکاش پرواز کنان سقوط میکردن ،
.
هوسوک : ما..نتونستیم...
.
سرش رو به دو طرف تکون داد. دستاش آروم دور خودش پیچیدن و این اولین بار بود که این خبر به گوشهای کسانی میخورد که بازهم در جدایی امگاهارو مقصر میدونستن. اون قومی از جامعه که آلفا ها از وجودشون زاده میشد و بدون اونا هیچ الفایی نبود..اما..این قانون جامعه بود. بدتری الفا..ظلمت و تاریکی در وجود آلفا چه کم چه زیاد ، اون تکراری بر مکرارت خوی اونها بود. چه رام شده چه وحشی..
.
هوسوک : نتونستیم نگهش داریم..
.
نامجون اولین نفری بود که سمتش دوید و جلوی پاش زانو زد تا تن لرزونشو از اشکای بیرحمش و خاطراتی که با تندی به روح و تنش هجوم می آوردن آروم کنه..اما اونها دور امگا قفس میکشیدن..جاش مهم نبود اونها همه جا بودن..اون جنین سه ماهه همه جا همراه مادرش بود..خواب ، رویا ، بیداری .
تهیونگ کنارش جا گرفت و بدون توجه به اشکای خودش انگشتای داغشو روی گونش میکشید اما اون حس درون امگای مادر حل میشد..هر جوره حل میشد و با از دست دادن جنین ، از دست دادن جفت ، نبود راحیه ی آرامش بخش آلفا درون چارچوب قفسی به نام خونه بزرگ و بزرگ تر میشد. روح رو صاحب میشد و تنو نابود میکرد. تبر میزد احساسات رو و میکند خوشی هارو ، از ریشه.
.
لحظه ایی با جدا شدن تن امگای مادر از کنارش و قرار گرفتن فرمون های نگران آلفایی کنارش رد نگاهشو دنبال بوی آشنا گردوند و با دیدن نگاه خیس الفای جوان بین بازوهاش گم شد.
ایان ، تنها کسی بود که بی خبر از همه دور از همه ی نگاه ها توی اون شبها حاضر بود ، رد سایه ی آلفا توی اون خونه دور از چشم ها خودنمایی میکرد ، جانگکوک بدون توجه و حتی بدون زره ایی دلیل و منت تکیه گاه امگای تنها شده بود ، آلفای جوان خودشو وارد شنجهگاه امگای در حال تلف شدن کرد ، آلفای جوان نردبان زندگی امیدی پاشیده شد ، خورشید روزهای تاریک و ماه تابان شبهای نمناک شد.
.
تهیونگ : هوبا...حتی هیونا طاقت دیدنتو نداره..
.
نامجون : چراق مارو با اشکات خاموش نکن.. اگر برات زره ایی اهمیت داریم...اون راهو برای ما و خودت و..و
.
بچه ی چند ماهه ایی که با حس کردن بی قراری پدر و مادرش به گریه افتاده بود رو روی بازوش توی پتوش جابه جا کرد و قدم قدم نزدیکش میشدن.
.
نامجون : و ملیون ها نفر دیگه تاریک و تار نکن..برای هیونا و ××.. برای بچه های جین هیونگ...برای بچه های جیمین و توله های جانگکوکیمون..برای بچه های خودت!...
.
تهیونگ : برای ما روشن بمون!
.
.
.
.
♡
مجری : بعد اون فاصله ی زمانی طولانی دوباره دور هم جمع شدیم تا دوباره با شادی و خنده دیوار های این سالن رو به هوا بفرستیم!!
.
.
.
.
♡
ساعت ۱ و نیم شب ون بنگتن
.
نامجون دخترش رو گرفته بود و تهیونگ پسرک غر غروشو که دائم گشنه بود و حالا هم که از وقت خوابش گذشته بود.
با گرفتن دست همسرش سوار ون شد و یکی پس از دیگری و ون بسته شد.
.
جین : واقعا نیاز نبود وقتی نامجون همین الان هم درگیره ما همه بریزیم رو سرش!
.
تهیونگ : ااا...جین هیونگ این چه حرفیه!...بعد از مدتا میخوایم دور هم باشیم انقدر نق نق نکن...باشه باشه عزیزم آروم باش...( چشمکی روبه جین میزنه )...اتاق تنها بتون میدم نترس!
.
یونگی : نه خیر من میام پیش خودت نامجون جین بزارشون توی یه اتاق!
.
چشمکی روبه تهیونگ زد..همین طور که دکمه های بلوز حریرشو فاصله میداد به خنده افتاد و روبه نامجون برگشت..
.
تهیونگ : نظرت چیه امشب پیش هیونگ سر کنی عزیزم؟!
.
نامجون با نگاه ودف بین دوتا امگای شیطون.
.
نامجون : توطعه نکنید لطفا!...امشب اگر پیش هیونا بخوابم قطعا نیپلمو میکنه!!...( روبه یونگی)...احتمال داره ماله دوست پسرتم بکنه!...از من گفتن بود..
.
هوسوک : کاش فقط میزاشتید من برم خونه..
.
همه از بحثشون دست کشیدن و سمت صدا برگشتن.
هوسوک شوکه با چشمای درشتش نگاهشو بینشون گردوند..
.
هوسوک : چیه؟!...من فقط قرصامو نیوردم همین!
.
میشد قدرت امگارو از زدن لبخندای قشنگش تحسین کرد..اون زیادی توی خودش غرق بود.
.
جانگکوک : میارمشون برات!
.
صدای یهویی آلفای جوان توی ون پیچید.
.
نامجون : واقعا چرا انقدر بزرگش میکنید...یه شب که هزار شب نمیشه..و اینکه نمیشه رفت..امشب همه جا دوربین و خبرنگار هست!
.
تهیونگ : میگم..
.
جانگکوک : خب..مطمئنم یه شب نخوردن اون زهرماریا چیزی رو تغیر نمیده نه؟..
.
جیمین : فوقش اگر چیزی هم شد سریع میرسونیمت!
.
لبخندی زد و جنتلمنانه به پشتی تکیه داد و دو انگشتشو روبه هوسوک گرفت و به نشانه ی بیا تکون داد..
.
جیمین : فوقش پیش من بخواب!.. من حواسم هست!...ااااا.
.
تهیونگ : بچه ها...
.
هوسوک با خنده بالشت کوچیک رو سمتش پرت کرد که جیمین با خنده دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا اورد.
.
تهیونگ : یه لحظه سرتونو بندازید پایین !!...بچه خودشو کشت!!
.
نامجون آروم پستونک دخترکشو توی دهنش گذاشت تا بیدار نشه.
.
جانگکوک : من به سن قانونی نرسیدم به اینا بگو!...اییی...باشه چرا عصبی میشی..
.
با خوردن لگدی بلخره کوتاه اومد و با نزدیک شدن به هوسوک چهرشو توی گودی گردن اون پنهان کرد..
رایحه ی رز آفتاب خورده ایی رو داشت که خبر از پشت اون ماسکی که دوباره کشید بود میداد..
.
جانگکوک : من پیشتم..آروم باش.
.
کنار گوشش زمزمه کرد و محتاط دور از چشم بقیه دستشو پشت کمرش سر داد و نوازشش میکرد.
.
تهیونگ : توله...منو تو میرسیم به هم.
.
جین و جیمین همین طور که به هم زل زده بودن تا نگاهشونو سمت پف سینه ی دونسنگشون نبرن هر چند ثانیه از نگاه کردن به هم میپوکیدن و کلافه زیر چشمی میرفتن که با یا چشم غره های نامجون مواجهمیشدن یا با غر غر ها و پش گردنی های یونگی!
.
نامجون : تا فردا به خیر بگذره..
.
هیچکس این وسط به نگاه های مغموم امگا به نوزادی که تند تند لباشو تکون میداد و به سینه ی مادرش چنگ مینداخت توجه نکرد و هیچ کس از دلگرمی اون بازدم گرم زیر گونش خبردار نشد.
.
.
.
.
♡
ساعت ۱:۵۵ شب خونه ی نامجون و تهیونگ
.
تهیونگ و نامجون سریع بدون توجه به بقیه راهشونو سمت اتاق خودشون کج کردن تا دوتا نوزاد خواب رو روی تختشون که کنار تخت مامان باباشون بود بزارن .
.
جین : شلوارای نامجون اندازمن اما فکر نکنم بشه لباسای تهیونگ رو بپوشی.
.
جیمین: نه تروخدا شورتای هیونگ اندازت نیستن؟
.
جین : چرا فکر کنم اندازه باشن..
.
هوسوک : به هر حال انقدر غر نزنید الان بیدارشون میکنید..راهی نیست، شما سه تا مجبورید لباسای نامجون رو بپوشید اگر نمیخواین با این کتتون خفه شید..تهیونگ هم زیاد نیست از وضعیت حملش میگذره نمیتونیم لباساشو بپوشیم..اگر آلوده باشیم یا هر چی دیگه هیچ نامجون بدون توجه به چیزی میکشمون...
.
نگاهشو بین یونگی و جانگکوک گردوند و در نهایت هلش داد تو بغل جین.
.
هوسوک : توهم بلوز پارتنرت رو بپوش دیگه..برا خودش راحت نیست ولی برای توکه راحته تازه کلی هم بت میاد هیونگ!
.
و با چشمکی نگاهشو به نامجون و تهیونگ داد که داشتن سمتشون میومدن.
.
نامجون : خب..
.
تهیونگ : دوتا اتاق مهمان خالی و دست نخورده بالا هست یکی هم قرار بود اتاق بچه ها باشه که فعلا پیش ما میخوابن..
.
یونگی سمت تهیونگ رفت و دستشو گرفت.
.
یونگی : خب دیگه شما چهارتا برید تو اتاق مهمان تا ما بچه هارو بیاریم براتون!...هوسوک!!..بیا!
.
جانگکوک : وادهل؟؟...فاک من خودم بچم!
.
یونگی : اوکی نینی از آپا نامجونی بوقول!
.
هوسوک با خنده از حرکت یهویی یونگی دنبالشون رفت و با بوس فرستادن براشون سمت پله ها رفتن تا روی تخت دو نفره ی گرم و نرم نامجون حال کنن.
.
تهیونگ : بچه ها نصف شبی بیدار میشن...نمیشه__
.
یونگی : نه ته نمیشه!..یکم بزارشون خودشون ببینم کاری بلدن تنهایی انجام بدن!...نگرانشون هم نباش شیشه شیرشونو پر میکنم میدم بهش.
.
هوسوک : در عوض تو با خیال راحت بخواب!
.
تهیونگ : خستن اونا هم..
.
یونگی پس گردنی زدش و همین طور که آروم درو باز میکرد گفت.
.
یونگی : بدرک!
.
.
.شب طولانی خواهد بود..
![](https://img.wattpad.com/cover/365229134-288-k749636.jpg)
YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...