sope

120 4 0
                                    

کمی عقب رفت..سرشو بالا گرفت..

+آسمون..
× برات بشکونم؟!
+آسمونم تویی..

× مهم نیست..تو فقط بخواه .

دستاشو به میله های فلزی پل گرفت..
+ دریا..
×خشکش کنم؟!
+ میخوام غرقت شم..

× خیلی وقته دنیا مارو یکی حساب میکنه .

.
.

دست پسرک بین انگشتای مردبزرگتر میچرخید..انگشتاش قفل بود..مثل همیشه نه..خیلی محکم..میخواست تنهاش بزاره؟!..نه نه اون قسم خورده بود ، اون قول داده بود ، نمیتونست ، عمرا .
آروم کنار هم نشستن..چشاشو دور تا دوره اتاق تکراری  چرخوند..تیله های ذغالیش توی کاسه ی قرمز پاشیده ی چشماش میچرخید..

_ هوسوک!..هی پسر چطوری ؟!

نگاهشو گردوند و به خانم داد.

× ممنون..کنار لیلی همیشه عالیم!

دستشو بین دستای پسرک محکم تر کرد
جیمین  نگاه نگرانش رو به خانم با روپوش سفید داد..چی به سر دوستش اومده بود.
خانم سر تکون داد..

_ خیلی خوبه واقعا..خیلی خوشحالم حالت خوبه..اما میدونی لیلی خیلی دوره ؟!

.. ، .. ، چند ثانیه گذشته بود..کنار لبش کمی بالا رفت و لبخند تمسخری زد.

× لیلی که اینه..با منم شوخی ؟!..خبریه؟

دست پسرک رو سمت خودش کشید و نگاهش رو به چشمای دمه بارشش پین کرد.چشماش.نگاهش.فریاد خفش.تنها چیزی بود که از پسرک شنیده میشد..

کمی نزدیک شد و با لبخند بینیشو به بینی پسرکش کشید..

× لیلییی..چرا انقدر آرومی تو کت بوی!..بلند شو برام بالا پایین بپر دیگه..

یکدفعه دستشو عقب کشید و بلند شد..با پشت دست سعی میکرد اشکای شورشو کنار بزنه..

^ هق..من..لیلی نیستممم !!..یونگی نیستش  سوک!..خواهش می..هق میکنم..هوسوک..جیمین ام..

جلو مردی که از زیر بهش زل زده بود و باز هم حقیقت توی صورتش کوبیده شده بود و هر لحظه به باریدن نزدیک میشد زانو زد. و نگاهش رو سمت خودش خرید.

^ سوک..هق..لیلی..رفته ، نیستش..تروخدا..هق..

_ هوسوک شی !!..ولش کننن!

با گرفتن صورت پسرک و ریزش نگین هایی از جنس اشک و درد ، خانم دکتر یکدفعه از پشت میزش بلند شده بود و سعی میکرد جلوش رو بگیره..
دستای محکم مرد رو گرفته بود تا از فشار روی گونه هاش کم کنه.

× ل ، لی،لی..ب ، بگو..دلت برام..تنگ ش،شده..

آروم جلوی لبای شورش لب میزد..انگار میتونست پسرکش رو از روح دوستش بیرون بکشه.کاش میتونست.

_ هوسوک!..یونگی رفته مرد..لیلی مرده !!
^ ا ،ووم.. آ..و..م...نهههه !!..هق..هوبااا !..

لباش رو محکم روی لبای شور از اشکای پسرک کوبید که در ثانیه ایی نکشید سوزش بدی رو توی کتفش احساس کرد.چشاش دو دو میزد..جیمین از دستش افتاد..لنگ لنگان وسط اتاق افتاد.
× ل، لی،لی..ت،نهام..نمی.زاری؟!..

زمزمه کرد و توی بغل پسرکک بیهوش شد..
_ اتاق سیصد و دوازده..مریض روانی !




مریض روانی !

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

:)

[ ONE SHOT ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant