♡
تخت بچه هارو توی اتاق مهمان جابه جا کردن و آلفا ها یکی یکی از لباسهای نو و دست نخورده و یکی دوتا هم تن خورده پوشیدن..
هوسوک روی تخت تهیونگ و نامجون نشسته بود و متتظر بود که اون دوتا بیان ، هر چند اگر کز کز و درد ملایمی که توی تنش میگشت و میومد رو نادیده بگیریم. شاید امشب قرار نبود هیت بشه و صبح میتونست برگرده.
.
تهیونگ : چرا از لباس نو ها برنداشتی!...هیونگ حقیقتو بگو میخواستی جین هیونگ رو غیرتی کنی یا ترسیدی شب دلتنگ بوش بشی!؟
.
یونگی : ولش کن غیرتی بشه انگار جلو کیا پا لخت اومدم...یه مشت جوجه آلفا!
.
تهیونگ : بم برخورد!
.
یونگی : اوکی همسر شما جدا اما این چیزی از نامجون کوچولو رو تغیر نمیده.
.
هوسوک : چی شده؟...و اینکه میدووونستم!!...ته بلوز جین هیونگ خیلی بش میاد کاش میزاشتیم پیشش میموند!
.
تهیونگ و هوسوک باهم زدن زیر خنده و با نگاه شیطنت بار به یونگی که فقط با بلوز دکمه دار مشکی دوست پسرش که از سرشونه هاش سر خورده بود و یک دکمه ی اول و آخرش باز بود خیره شدن.
.
یونگی : چیه؟!!!...البته میدونم خیلی وقته خوشکل ندیدن!
.
تهیونگ : همنشینی با جین هیونگ بر تو اثر کرده؟!
.
هوسوک : از زیبایی که همه زیبان...اینکه کی با ساده ترین چیز ها زیبا تره مهمه!...و خب تسلیم واقعا با یه بلوز ساده هم زیبایی.
.
تهیونگ : نامجون همیشه ازینکه بخوام حتی با تاپ جلو کسی بگردم راضی نمیشه..این شلوارکم چون بلوزم آستین بلنده گیر نداد.
.
یونگی : غلط کرده توله...( دستشو گرفت و سمت آیینه کشید و تا کمر توی کمدش رفت )...نکه هیچ لخت همو ندیدیم..
.
هوسوک یدفعه از رو تخت پرید.
.
هوسوک : تیشرت نامجون !
.
تهیونگ : فاک نه!... ( دیر بود چون همین الان هم با نیشخند نگاش میکردن )
.
یونگی : امشب قراره خوش بگذره!
.
.
.
.
♡
اتاق مهمان
.
جین : باورم نمیشه همین طور رفت!...شما هم دید چطور نگام میکرد!...آخر میمیرم!
.
جیمین : هیونگ انقدر غر نزن اگر ایندفعه بیدار شن میخوای چکار کنی ؟!
.
جانگکوک : به ماهیت واقعی نامجون شی پی میبریم!
.
نامجون بلخره تخت گهواره ایی رو ول کرد و خب جای شکر بود که گذاشته بودنش گوشه ی دیوار و ته اتاق و خودشون اینور اتاق بودن.
.
نامجون : ایندفعه دیگه من نمیرم!...پس لطفا ولوم صدا رو بیارید پایین!
.
جیمین : الان منه سینگل رو اوردید حبسم کردید این عادلانست؟!
.
جانگکوک : منم هستم!
.
جیمین : هر چی...نه واقعا الان شما دوتا باید پیش جفت محترم میبودید از زندگی مشترک خودتون لذت میبردید..نه اینکه یکی بچه شیر بده یکی از شدت فشار تغیر رنگ بده!
.
با خنده گفت و دستشو جلوی دهنش گذاشت و سمت جانگکوک چهار دست پا رفت تا ضربات احتمالی در امان بمونه.
.
جانگکوک : از زندگی مشترک بگید برامون...از تجربیاتتون ما در آینده استفاده کنیم!
.
جیمین و جانگکوک کف دستاشونو بهم کوبیدن که یگدفعه نامجون با یه ، ایییس، بلند سمتشون خیز برداشت.
.
نامجون : چتوونه!!...با آرامش برادران!..میگم بهتون فقط خواهشمندم سکوت را رعایت کنید!
.
جین : زبون بچرخونی تا شب عروسی میکشنت!
.
جیمین : جین شی!...اصلا تو خودت از داشته هات مایه بزار!
.
جانگکوک : داشته های نامجون هیونگ بهتره!...جین تازه اوله راهه!
.
جین : منحرف!
.
جیمین : آلفا کیم !...نمیگی برامون؟! میریم از جفتت میپرسیم!
.
نامجون : اوکی اوکی...چی میخواین بدونید اصلا؟
.
جانگکوک در لحظه بدون اینکه حتی جمله ی نامجون تموم بشه جواب داد.
.
جانگکوک : تهیونگ هیونگ بدون لباس!!...اییی...چرا این دوتا همش هی منو میزنن!!
.
نامجون : بتوچه تهیونگ چطوره بچه!
.
جین : جون الان خودت بیدارشون میکنی..به رگ غیرتت مسلط باش!...اینا کلا امروز با ما لج افتادن!
.
جیمین : هیونگ بگو دیگه واقعا هر چند من جایی نمونده که از همسر گرامیت ندیدم اما از زبون تو یه چیز دیگست!
.
جانگکوک : هیونگ اگر بگی جین هیونگ هم میگه
.
جین : الان خوب دیدش نزدی تو توله!...تازه از جلوت لخت رد شد!...چی...بت...بگم..دیگه!
.
کلامش بخاطر اینکه سعی داشت دستش به آلفایی که جدیدا انگازی زیادی بزرگ شده بود برسه و بزنش تیکه تیکه گفت.
.
نامجون با حالت زار از اینکه هر لحظه ممکنه دوباره جیغ هیونا و ×× بلند شه : جیمین راست میگه هر کدوم حداقل یه بار لخت همو دیدیم!
.
جین : اینو باش...ادامه بده مرد...من میدونستم قراره به اینجا برسیم.
.
نامجون : خب...واقعا نمیدونم چی میخواین بدونید اما تهیونگ پتانسیل اینو داره که با دیدنش در لحظه چهار پنج بار بی خبر کام شی!
.
جیمین یدفعه روی جانگکوک پرید.
.
جیمین : هههییوونگگگ!!...گفتیم باز نه انقدر باز دیگه!!
.
جانگکوک : جیمین شیی!..برو کنار داستان جالب شد!
.
جین : انتظار نداشتم...برگام حقیقتا!
.
نامجون : خب دیگه از من رد شدیم!...نوبت جین هیونگه!
.
جین : نرم کیوت سفید! ( در ادامه ی حرفش شوته هاشو بالا انداخت )
.
جانگکوک : فاک..
.
جیمین : خلاصه ، مختصر ، مفید!
.
جین : گاهی هم خشن..
.
جیمین : تعیر ماهیت امگا به آلفا!
.
نامجون : اینکه توی همشون هست!...تهیونگ هم بعضی موقعه ها جوری آب روغن قاطی میکنه نمیشناسیش کیه!
.
جانگکوک : با اینکه دید بسیار قوی دارم!...پس بهتون میگم که هوبی هیونگ هم...( لباشو جمع کرد و پلکاشو مست تکون داد که یعنی با تصورش روش اثر گذاشته)...میتونه یه چیزی در حدود تهیونگ یا شایدم بهتر باشه!
.
جیمین : کسی که توی کل عمرش__
.
یونگی : کیم نامجون !
.
چهار تا آلفا : ههیییششش!!!
.
یونگی ولوم صداشو اورد پایین: اوکی حالا انگار چیه!...بخاطر خودت گفتم مرد اگر فکر میکنی بچه هات مهم ترن بمون و صحنه رو از دست بده!
.
با هجوم یکدفعه ی چهار تا الفا عقب رفت که پریدن بیرون از اتاق ، دستشو نوازش وارانه از روی بازوش تا کتفش کشید.
.
یونگی : هوسوکی...بیام یا میاین؟!...جیمینی لطفا درو بیند ما نمیخوایم بچه هارو با سر و صدای مامان باباشون بیدار کنیم!...چتتههه!!
.
سمت جین کشیده شد و صدای دو رگه ی آلفا کیم توی گوشش زنگ اخطار میزد : که اینطور بیب!
.
نامجون : تهیونگ الان وقتش نیست عزیزم میش___
.
جانگکوک : غیرتی شدم!
.
هوسوک از هیجان لبشو گاز گرفت و سمت جانگکوک دوید، بین جیمین و جانگکوک جا گرفت و با ذوق بازوی آلفای جوان رو گرفت..اونجا همه قابل اعتماد امگا بودن، همه تکه های چشب خورده ی قلبش رو تشکیل میدادن ، فقط اون دوتا که توی بغل هم کنجکاو به اون جفت نگاه میکردن و جیمین هم کمی ، فقط کمی ازش دور بود ، وگرنه اون رایحه ی خوش بوی آلفا قطعا دلیلی نبود!
.
هوسوک : چطوره کوکی؟!...سلیقم چطوره؟
.
جانگکوک آروم نگاهشو از کنار به نگاه هیجان زده ی امگای کنارش داد که بازوی تتو خوردشو بین بازوی خودش که هنوز قفل لباسای مجلسیش بود گرفته بود و خیره به جلوش برای انتخابش ازش نظر میخواست..
نفسی گرفت و خیلی محسوس لباسشو سمت خودش کشید..
.
جانگکوک : لباساتو عوض نکردی؟
.
زمزمه کرد و نگاهش رو سمت خودش خرید.
هوسوک با درک موقعیت آروم بازوی مرد جوان رو رها کرد و دستاشو توی جیب شلوار پارچه ایش گذاشت..
خجالت و شرم توی سرش میچرخید و همین باعث شده بود کف دستاش به آرومی قطرات عرق جمع شه..
از رفتار یهوییش از ذوق بی دلیلش و از سوال بیجاش، حالا که فکر میکرد ، فقط نباید امشب اینجا میموند..همین حالا هم کز کز زیرشکمش میرفت و میومد ، درونشو میفشورد و ول میکرد اونقدری که توی همین یکی دوساعت کم چندین بار راهشو به سرویس کج کرده بود تا توی خلوتش تن داغشو آروم کنه..اون درد بعد از اون سقط جنین و اون رات های بی رحم جفتش بدتر و بدتر میشد..اون کوچولو هم مثل پدرش ذره ذره ی وجودشو آتیش زد و حسرت هارو به دلش گذاشت. حسرت هایی از جنس دلتنگی ، از جنس تنهایی ، از جنس نتونستن..
.
هوسوک : ع.عوض میکنم..
.
ایان که میتونست دو وجه بودن کلامش رو حس کنه چیزی نگفت..درسته، اونجا کسی نبود باهاش عوض کنه..یا حداقل نمیخواست بوی تن آلفای دیگه ایی توی تنش بپیچه..
اما مگه خودش نبود که دور امگارو میگرفت و با راحیهی سلطه گرش تنشو به ارامشی لحظه ایی دعوت میکرد. اون اونجا بود چه خودش چه لباساش چه فرمونهاش ، تمام اون شبهایی که چراغ ها ی خونه از پیچیش درد و اشک میترکیدن ، اون اونجا بود ، اون گناهکار شد ، گناه کرد تا آرامش رو به تنش خسته ی امگا برگردونه ، دور تن پاکش قفسی سیاه کشید تا سفیدی بهش برگردونه..
دونه به دونه ی سقوط هارو به جون خرید ، همگناه الهه ی ماه شد!..ریشه خودش رو فروخت تا جوانه های امگارو ببینه . .
آلفای جوان باخت ، روزها باخت تا بردی رو کنار امگا داشته ، دور از چشمها ریزش کرد تا فرازی رو با اون تجربه کنه!
.
نامجون : تهیونگ...
.
تهیونگ نگاهشو بین مردش و امگای شیطونی که همه ی اتفاقات زیرسرشبود گردوند.
.
تهیونگ : آ.آلفا...میشه برگردی تو اتاق خودمون عزیزم؟
.
یونگی دستاش ذوق زده تکون داد و سعی کرد جیغ نکشه در لحظه ایی برگشت و لبای دوست پسرشو کوتاه بوسید و دوباره نگاهشو به اون دوتا داد و آلفا رو توی شوک و هیجانی که ازون بوسه گرم شدن گونه هاشو حس میکرد رها کرد.
.
نامجون نیشخند صدا داری زد و سرشو پایین انداخت
.
نامجون : بعد این چند ماه!..واقعا نمیدونم از یونگی ممنونم باشم یا از تویی که درخواستش رو رد نکردی!
.
سمتش قدم برداشت و در لحظه ایی کمرشو بین دستاش قفل کرد و جلوی چشمای ستاره بارون اون پنج نفر بین زمین و هوا معلقش کرد و چرخی زد..
.
نامجون : تو جون بخوا!
.
یونگی : داداش دو قلو دیگه نزاری!
.
جیمین : فاااک!!..کیم نامجون!...برو تو اتاق دیگه به عنوان برادر جفتت بم برخورد لعنتی!!
.
تهیونگ دستاشو دور گردش قفل کرد و بی توجه به تیشرت همسرش که از روی روناش بالا کشیده بود خم شد و کوتاه لبای داغشو بوسید..
.
تهیونگ : من فقط تورو میخوام!
.
صدای خندش با قرار گرفتن روی کتف الفا بلند شد و در چند ثانیه با صدای چقه ی قفل در از دید رس چشمایی که با ذوق و شوق بهشون خیره بود محو شدن.
.
یونگی هیجان زده چند بار بالا پرید و در نهایت چرخی زد و با حلقه کردن دستاش دور گردن جین لبای صورتیشو روی لبای شوکه ی الفا قفل کرد.
جین ایندفعه وقت تلف نکرد و با گرفتن کمر امگا اونو توی بغلش بلند کرد و لبای داغ از هیجانشو با تمام حسی که در وجودش حل میشد مکید.
.
جیمین : عععاااا...تروخداااا!!..من به غیرت لعنتیم بر میخورههه!...بچه هامو خوردن!!
.
جانگکوک که از رفتار جیمینی هیونگش از شدت خنده چشماش پره اشک شده بودن به هوسوکی که کمی دور تر ازش ایستاده بود نزدیک شد و بهش تکیه داد..
.
جانگکوک : فاک...جیمین بچه هاتو خوردن؟؟؟...( و دوباره قه قه زد زیر خنده که ایندفعه هوسوک هم با گرفتن منظورش به خنده افتاد)
.
جیمین لحظه ایی ساکت شد و محکم به پیشونی خودش کوبید..
.
جیمین : نگا اینارو!...جین هیونگ اتاق ازون وره!!...اصلا بچه هامم بتون نمیدم برید همو بخورید...جیمین کیلو چند؟!...بزار جلوش با شوهرم عشق و حال کنم داداش کجا بود!
.
یونگی آروم از بغل جین پایین اومد و همین طور که سعی میکرد گونه های رنگ گرفتشو قایم کنه سمت جیمین دوید و دستشو کشید..
.
یونگی : برو توی پیش جین و جانگکوک..( نزدیکش شد و گونشو بوسید )...بلخره که باید یکی یکی بچه هامو بغل بگیری!
.
سمت هوسوک دوید و با بوس فرستادن برای اون سه نفر که در واقعا برای دوست پسرش بود دستشو گرفت و گرفت و نزدیک ایان کشیدش تا با هم به اتاق مهمان کناری برن!
.
جین : پارک خشتکت پاره!...خشتکت پاره مرد از ته دل جر واجر!
.
جیمین با لبخندی که ازون بوسه دریافت کرده بود روبه جین چشمکی زد و برای در امان ماندن باسن مبارکش سمت اتاق پا تند کرد..
.
جیمین : برادره خوبیم!...این از خاصیت های منه هیونگ!
.
جین : بلادله خوفیم!!..( برادره خوبیم!!)
اداشو در اورد و دنبالش رفت..
.
هیچ کس اون وسط متوجه لنگ زدن هوسوک نشد..
یعنی نباید دست از سرش بر میداشت؟!
.
.
.بودید..
تازه سره شبه!
YOU ARE READING
[ ONE SHOT ]
Short Storyby DOMINANT همتون باهام آشنایی دارید و وانشات هامو خیلی جاها خوندید اما این دومین باره واتپد بوک رو پاک میکنه و اکانتم قفل متاسفانه.. به هرحال وانشات های جدید رو همراه با قدیمیا میزارم. 🤍 اوه راستی از هر کاپلی و ژانری میزارم ، در خواستی هم قبول می...